Sunday, May 28

like a candle in the dark...

Rain
Smile
Looking at you
Truth
Touch
Hero
Safe
Candle
Stop the Tears
Hunger
Stronger

can't make the song

Sunday, May 21

چه بی مزه! چه لوس!

................
و کتابهایی نیز هست برای ننوشتن
و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی که باید قلم را بشکنم و دفتر را پاره کنم و جلدش را به صاحبش پس دهم و خود به کلبه بی در و پنجره ای بخزم و کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت
..........
بر این انگشتان به شک می نگرم که چنین کتابی را بتواند "ننویسد"....آه
......
آنچه آغاز شده است مرا به سکوت واداشته است
احساس می کنم که پرنده موهومی شده ام که وارد فضای بیکرانه عدم شده است
....

Thursday, May 18

دروغ

گفتم حالم به هم می خوره از دروغ


راست گفتم


حالم داره به هم می خوره

I A M

Lying on cold SandS
Feeling toucheS of Sea
Closing eyeS on Sun
Dreaming of SeaSonS
Hearing the voiCe of danCing wordS

DON’T SHOUT YOURSELF IF YOU ARE NOT A WORD





Sunday, May 14

غلت

تیر می کِشی
روی پوستم....تا استخوانم
ناگهان
مثل بادی مخالف
وقتی بادبادک شده ام و چرخ می زنم بالای پشت بامهای افکارم

می بُری
رگ شادیم را
ناغافل
از کجای پوسیده نخ؟ نمی فهمم
که بادباک وارونه می شود روی سختی یک پشت بام

تقصیر تو نبود
دست تو نبود
نخ پوسیده پاره می شد حتی بی تو
اما باز
تن بادبادک
به تقلای نسیم
دلخوش می غلتد

Wednesday, May 10

خواب جمعه باراني- جوان آیکن

من هميشه چشم انتظار جمعه ها بودم تا برن به خانه بيايد. چون آن موقع بود كه او آوازش را مي خواند و من هم به سمت جنگل پرواز مي كردم. البته بعضي وقت ها؛ نه هميشه. بعضي وقت ها لازم بود هم آواز بخواند هم آهنگ بزند، بعضي وقت ها فقط خود آواز برايم كافي بود.من آرزو داشتم بتوانم به وسط جنگل برسم، اما هر بار، آوازش درست چند لحظه مانده به رسيدنم تمام مي شد.هميشه به برن مي گفتم: كاش شعرت يك كم طولاني تر بود. كاش عوض هفت تا نت، نه تا نت داشت! ولي او مي گفت شعر و آهنگ خودش مي آيد، مثل دَرآمدن يك شاخه گل، كه هر جوري دربيايد، بايد همان جور قبولش كني و باهاش كنار بيايي.با همة اين ها، من آن يكي دو سال، آن قدر به جنگل رفتم كه كم كم جنگل را مال خودم مي دانستم، و مطمئن بودم بالاخره يك روز، هرطور شده، به قلب جنگل مي رسم.

Tuesday, May 9

blind fold

روزها فکر زمان سلسله حادثه را
روی اندام تراونده خود می چیند
و سرانجام کسی
روی یک قطره حکاکی وقت
قامت حادثه را می بیند
و سرانجام کسی
می بیند


Accidents that happen and certain things that don’t happen, surprise me… it’s the failure of statistics when most of the time, the least likelihood happens…. which makes me respect the game of life and feel calm….

And if you know the rules of this game and get used to them, you would know exactly when and where, which events would or would not happen ….

If you know, you can run your life blind fold

Friday, May 5

fishes

May be writing is easier on this senseless whiteness, where the shape of each word can be imagined before typing, … so no space of mind would be occupied by imagination of the shape of the lines of the words……………just the words…………..which are the hooks to fish the feelings…………….

Fishing needs concentration

Fishing needs interest

What does it mean “interesting”?

It’s just the hard pain of breathing that make me sit in front of this bothering white light of blindness….and type the words to be written….to be escaped….to make me breath easier…

Nothing happened…………..
Fishing needs some alive swimming fishes …… I need to collect their dead bodies



Thursday, May 4

موقوف

عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد
بکوی عشق منه بی دلیل راه قدم
ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
خوشست خلوت اگر یار یار من باشد
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

Monday, May 1

مثل مردهای مغرور

هر شب خیال می کنم صبح بعد، این عشایر دشتهای ییلاقی خیالم رو می کُشم تا فردا تکه تکه زمینهاشو از نو شخم بزنم و بکارم و بسپرم به خورشید...تا زن زمینهام از نو حامله لحظه لحظه های خودم باشه...هر شب به بهانه تصمیم خودسوزی ِ فردا، به تک تک چادرهای خیالم سر می زنم و بیدارشون می کنم که ترک دیار کنید، وَگرنه صبحه که خاکستر شید و بارون که بیاد آبروی آب و خاک رو بـِبَرید..... ساعات هر شبم رو کنارشون، جای نوازش، به تهدیدشون می گذرونم، مثل مردهای مغرور ناامید از اقرار به عشق ...
و صبح نگاهشون نمی کنم که فراموش کنم که تمام سرزمینم رو اشغال کردن ویادم نمی ره که شب تا صبح به تهدیدهای من فقط سکوت کردن و گردن خَم ... مثل مردهای مغرور سرخورده ای که عادت ندارن به ستمگری ...
عصر که از فرار از خودم خسته ام و قدمهام مثل هر خسته دیگه ای به تنها راه آشنایی که می شناسن کشیده می شَن، بر می گردم و ساکت می شینم و نگاهشون می کنم که هنوز چادرهاشون از جا تکون نخوردن و تکونهای آروم زندگی عشایریشون گرمم کرده .... دلم می خواد شبم رو کنار آتیش یکی از چادرها سر کنم و به لباس ساده و تکرار خواب آور زندگیشون خو بگیرم.... اما قانع نمی شم... مثل مردهای مغرور جاه طلبی که رخت سادگی به تن نمی کنن.... روح تمام اسبهایی که کشتم و اینجا دفن کردم رم می کنن و سم می کوبن که هنوز دشت، دشت تاختهای اونهاست، نه خواب عشایر آروم بی هیاهو.... دلم می خواد دست دراز کنم و رها بشم میون درشتی دست یکیشون ...... اما می ترسم از دیرک چادرهاشون و سردی آتیشهاشون و سفتی دستهاشون........
کاش باد بودم و با اسبهام به تاخت می رفتم تا مجبور نباشم دفنشون کنم که حالا روحشون از سمهاشون له ترم کنن......