به راه رفتن تند پیرمرد نگاه میکنم و جنبش اندامش... و فکر میکنم وقتی پیر شدم چطور راه خواهم رفت؟... رقت تمام ذهنم رو پر کرده... وقار... میگردم توی حرکت مردها و زنهای مسنی که از روبرو میآن، چنددرصد وقار دارن؟ ....... برای حفظ وقار چی کار باید کرد؟
خانوم تپل با نگرانی از اینکه بهم بربخوره، میپرسه چرا موهاتو رنگ نمیکنی؟ خوشت نمیآد؟ خانوم باریک اندام که حتما فکر میکنه بی بروبرگرد بهم برمیخوره و ممکنه از روی ادب چیزی نگم، سریع میگه قشنگه که... بره چی رنگ کنه... لبخندی میزنم به هر دوشون که بیشتر زحمت نکشن و میگم وقت و حوصلهش نیست.......... و باقی عکسالعملا و اصوات و چراهاشون رو بیجواب میذارم و فقط لبخند می زنم... خانوم بداخلاق مثل همیشه به آقای جدی بیخیال گیر میده و چون استثنائا خوش اخلاقه از در شوخی این بار که: نمیبینید چقدر از دستتون حرص میخوره؟ موهاش هر هفته بدتر از هفته پیشه... آقای بیخیال سرشو بلند میکنه و با پوزخند میگه این مشه... هر هفته هم از اینجا که میره مشش رو بیشتر میکنه ... و مثل رابین هود، تیر خانم بداخلاق رو تو هوا میشکنه... خانوم بداخلاق تمام خوشیش رو خرج میکنه تا چیزی نگه و بخنده... و من هم خیالم که راحت میشه بلندتر میخندم... صحبتهای خانم تپل و خانم باریکاندام از مش و رنگ مو به چاقی و لاغری کشیده... و اینکه پرسنل فلان جا وقتی چاق میشن، بره بستن قرارداد هر سالهشون استرس میگیرن که نکنه بخاطر چاق شدنشون دیگه قراردادی در کار نباشه... خانم باریک اندام از غذای رژیمی فلان جای خصوصی صحبت میکنه و بطور ضمنی چاقی کارمندهای زن رو به عملکرد ضعیف ساختار دولتی نسبت میده... آقای جدی بیخیال که با سکوت من احتمالا فکر میکنه همراه خوبی برای نقدش خواهد داشت، میگه: آخه اینقدر از این طفلک احمدینژاد بد نگید... کجا پول مفت میدن که پرسنل بشینن وغیبتشونو کنن... خانومها کم آوردن و خانم باریک اندام میگه نـــــــــــــــه، جاهای خصوصی اصلا اینطور نیست... از چشمای خانم تپل معلومه دنبال حرفی میگرده که بگه در دفاع از خودش... من میگم توی جاهای دولتی هم که همیشه همین (اشاره میکنم به خود آقای جدی بیخیال) بوده... هنر احمدی نژاد نیست... خانم تپل احساس میکنه قدمت این قضیه و شریک شدنش با آقای جدی بیخیال، روسفیدش کرده و بلاخره با خیال راحت از فکر گفتن چیزی که دنبالش میگشت، بیرون میآد
مجری اخبار، صدسالگی دوتاخواهر دوقلوی سیاهپوست رو اعلام می کنه و از حوادث تاریخی که به چشم دیدن، اسم میبره... خانومها نمیدونن چند تا نوه و نتیجه و نبیره و ندیده دارن که دیدن! ولی آرزوشون اینه که تیم فوتبال آفریقای جنوبی بره به مسابقات جام جهانی... یاد صد سال تنهایی میافتم که لابد برای اینا صد سال عیاشی بوده
بعد از مرگ آخرین زن پیرمرد، بچهها میخوان خونهش رو بفروشن تا یه خونه حوالی خونهي خودشون بخرن براش... پیرمرد گفته اگه میتونید خونهي خودتون رو نو کنید... بره من یکی رو پیدا کنید که بیاد توی همین خونه
با خنده میگه پیرزن انقدر پیر بود که نمیتونست از پله های اتوبوس بالا بیاد... با چهار دست و پا بالا اومد. بلاخره وقتی بهش جا دادن و نشست، تند تند شروع کرد به شکستن تخمه... میگم وقتی کسی تونسته باوجود همه چیز به اون سن و سال برسه، یعنی اونقدر غریزهي زندگی داره که وقتی میتونه، تخمه هم بشکنه...
Thursday, February 21
صد سال عیاشی
Labels:
چالش,
چهار حرف بودن
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
7 comments:
ما كه با ماژيك سي دي مشامونو پاك كرديم خيلي حال داد
تو هم امتحان كن مثل اين گوريل ها ميشي كه دارن شيپش پيدا مي كنن
يه لذت نابه
,, این غیبت هم عجب لذت غریبی داره,,
نه من لذتای ناب بهتری رو می شناسم برای پاک کردن مش... گرون و شیک
گلپر؟!!! چرا انونیموس بازی درمیاری
آآآآآآآ شير فرهاد اين گرون و شيك كه وگفتي چيه؟
ازون اسم کذائی خوشم نمیاد
:-)
چرا موهاتو رنگ نمیکنی
;-)
قشنگه که! بره چی رنگ کنم!
Post a Comment