راه رو اشتباه رفتیم، مقصد رو عوض کردیم! دیوونگیای هست توی آدمهای مغرور، که درست وقت افسردگی ِ هر شکست، میخوان مثل فاتحها جشن بگیرن
وقتی باید محتاط باشن، مثل شکستناپذیرها جسور میشن
وقتی باید بیشتر تلاش کنن، سرانگشتهاشونو فوت میکنن
آسمون ابریه، باد با خودش شکوفهها رو توی هوا میچرخونه و از روی صورتت و بغل گوشِت رد میکنه، لئونارد کوهن میخونه، چیزی رو بین لبهات بیصدا میسوزونی، و زمین جایی پرخاطرهست... شاعر باید شده باشی اما فقط یادت میآد که شاعر بودی زمانی...
قدم بگذار محتاجم
که رستاخیز زیبایی، تنم را از عبث چیند
...
گداییها، گداییها
و چشمانم که کشکول ِ گداییهاست
تو را نقش ِ زمین و آسمان خواهند
تو را وقتی که از صبحی
نسیم ِ نرم ِ رشکانگیز ِِ طوفانی
که در گرمابهی خاموش ِ چشمانم
زمین را با شراب ِ عشق میشویی
تو را وقتی که طوفانی
و عصیانگر به گردابی نهان میخوانیام تا خویش
تو را وقتی کویری در نَفَسهایت
رگم را میدَری بیرحم ِ نازآلود ِ لبخندت
و بر مصلوب چشمانت
چنان پروانه خشکم میکنی آرام
قدم بگذار غم زیباست
...
تو را وقتی خدا عریان به رقصت میکشد مدهوش
و رنگت رنگ ِ عرفانست
صدایت نغمهی هر ساز عاشقهاست
نگاهت ژرفی دریای پاسخهاست
تو را وقتی که چشمانت غروب روز رفتنهاست
به نقشی جاودانت میکنم با عشق
به نقشی جاودانت میکنم
تو را وقتی خدا عریان به رقصت میکشد مدهوش
Thursday, March 27
Float of the beauty
Labels:
چهار حرف بودن,
شعر و داستان
Tuesday, March 25
تجزیه
هر بازه زمانی رو میشه تجزیه کرد به جفتجفت زمانهایی که توی اولی ِهرجفت، با ترانههای شاد یه خواننده میرقصی... و توی دومی با ریتم دردش چرخ میزنی... پریشون
Rafet El Roman - Hanimeli
height="17"data="http://www.musicuploader.org/musicplayer.swf?song_url=http://www.musicuploader.org/MUSIC/8960631206606170.mp3">/>
bu kaçıncı hayalim
،این چندمین خیال
bu kaçıncı günüm
،این چندمین روز
bu kaçıncı sözveriş yalan
این چندمین حرفِ دروغه
bir kasvet var havada
غمی توی هواست
bu sabahı doğuran şu ikinci bahar yalan
بعد این روزها باز هم بهارِ دروغه
ben ipek böceği sense hanımeli
من پروانه ام و تو گل یاس
öğrendim uzaktan seni sevmeyi
یاد گرفته م از دور دوست داشتنت رو
ben razıyım bu rüzgarla gitmeye
قانعم به گذشتن مثل بادها
dokunmasam da seni hissitmeye
لمست هم اگه نکنم، احساست می کنم
bu kaçıncı umudum bu kaçıncı baharım
،این چندمین امید، این چندمین بهار
bu kaçıncı bekleyiş yalan
این چندمین انتظارِ دروغه
bir masal biliyorum ikimizi anlatan
قصه ای می دونم که هردومون رو به گریه می ندازه
sonu iyi bitiyormuş yalan
آخر فرسوده می کنه ما رو... دروغه
ben ipek böceği sense hanımeli
من پروانه ام و تو گل یاس
öğrendim uzaktan seni sevmeyi
یاد گرفته م از دور دوست داشتنت رو
ben razıyım bu rüzgarla gitmeye
قانعم به گذشتن مثل بادها
dokunmasam da seni hissitmeye
لمست هم اگه نکنم، احساست می کنم
Labels:
ترانه جای حرف,
سه حرف درد
Thursday, March 20
سالی که نکوست
اونقدر سوال کرد تا بلاخره دوزاریم افتاد که اُاُاُاُ گاااااااد... این عاشقش شده! و به طرز ناخودآگاهی چشمام از روی صورتش برگشتن و مغزم دنبال بهانهای گشت برای پاهام که داشتن راهشون رو کج میکردن بره فرار! آخرین لحظه نِگام یه بار دیگه خورد به چشاش................ چه تمنای مستأصلی...... دلم ریخت... فکر کردم چند وقته همچین نگاهی ندیدم؟ دلم خواست برگردم و دلداریش بدم! اما اصلاً حوصلهش نبود
فقط... خوش بهحالش
پ.ن: راستی عیدتون مبارک... راستی راستی مبارک :دی :پی
در ضمن اُاُاُاُ گاااااااد... این چه خوابی بود من دیشب دیدم! چه شگرف و دوست داشتنی بود راست راستی :دی
Labels:
چهار حرف بودن
Tuesday, March 18
Sunday, March 16
مرور
زمانی، خسته که می شدم از شنیدن، کر می شدم... به سادگی کر می شدم
حالا دیگر از شنیدن خودم خسته ام... و لال می شوم... به سادگی لال می شوم
بریده بریده چون سر گوسفندان سلاخ خانه ها
بریده بریده چون سر گوسفندان سلاخ خانه ها
واژه ها را نمک زده به دندان می کشم
که نمیرد صدا، صدا که تنها ماندست
و خون شعر لخته لخته زیر پاهایم
توازن معلق ِ بودن یعنی طناب را که رها کنی هر دو سقوط کرده ایم
توازن معلق ِ بودن یعنی طناب را که رها کنی هر دو سقوط کرده ایم
دیگر نمی توان چنگ زد به طناب رها شده از آویز
حتی اگر تمام لحظات سقوطت را با تو بچرخد و برقصد...
توازن معلق ِ بودن یعنی یکی شدن ارتفاع سقوط در تمام لحظات
توازن معلق ِ بودن یعنی یکی شدن ارتفاع سقوط در تمام لحظات
یعنی گناههای شبیه هم، شکستهای همزمان
صبحی اگر تمام بایدهای بودنت را مثل تفاله های چای شب پیش بیرون بریزی، کجا چیزی شبیه دلیل برای دوباره برخاستن داری؟
باقی مانده ام و گلویی که تاربه تار از وزش انگشتهایتان تاب برمی دارد از بی تابی... مرهم که نیست، انگار دستهایتان زخمهایی را سرمی گشایند که تمام تنم را انگشت کرده ام و فشرده ام بر دهانشان... لبهای رنجتان می نشیند بر لبم و چیزی که برای مکیدنم نمانده، چرک را می مکند از تنم... چکه چکه... غرور هر چه ایستادن است خرد می شود و غبارمی شوم از پس عبورتان سرگردان... سرگردان
...و بحث می کنند و من سکوت... و فکر می کنم کم است
صبحی اگر تمام بایدهای بودنت را مثل تفاله های چای شب پیش بیرون بریزی، کجا چیزی شبیه دلیل برای دوباره برخاستن داری؟
باقی مانده ام و گلویی که تاربه تار از وزش انگشتهایتان تاب برمی دارد از بی تابی... مرهم که نیست، انگار دستهایتان زخمهایی را سرمی گشایند که تمام تنم را انگشت کرده ام و فشرده ام بر دهانشان... لبهای رنجتان می نشیند بر لبم و چیزی که برای مکیدنم نمانده، چرک را می مکند از تنم... چکه چکه... غرور هر چه ایستادن است خرد می شود و غبارمی شوم از پس عبورتان سرگردان... سرگردان
...و بحث می کنند و من سکوت... و فکر می کنم کم است
دروغ و دزدی و بلاهت... و بی که فراموش شود گمان می کنم کم است
و قیمت زمین... و فرق یک هفته... و سالهاست که هیچ چیز فرقی ندارد انگار
و مرد که نامرد می شود و کودکی که پدر ندیده است... زنانی که قصه را نشخوار می کنند... و من که نمی دانم به کجای کدام قصه شبیهترم... و کاش می شد کمی س...ر
ولی کم است... نفس هم کم است... ولی کم است... چنان می رود دستم.... به لب که ...... ولی کم است...تو هم
من اما کجاها بردمت:توی آمبولانس هستیم... جا تنگه
ولی کم است... نفس هم کم است... ولی کم است... چنان می رود دستم.... به لب که ...... ولی کم است...تو هم
من اما کجاها بردمت:توی آمبولانس هستیم... جا تنگه
اینجا اورژانسه... پزشک متخصصشونو باید پیدا کنن
اینجا ریکاوریه... منو راه نمیدن
ICU
I see you… you can not see me… I touch you… you can still try to kiss me…
I see you… you can not see me… I touch you… you can still try to kiss me…
…I can not see you…can you see me? ... I touch the ground... how will you kiss me?
روزها فکر زمان سلسلهی حادثه را
روی اندام تراوندهی خود میچیند
و سرانجام کسی
روی یک قطرهی حکاکی وقت
قامت حادثه را میبیند
و سرانجام کسی میبیند
مثل دیدار تو در کوچهی متروک صدا
فرق زیادی نبود بین من، که دلم می خواست روی آسفالت خیابون دراز بکشم و از زمین و هوا داغی آفتاب رو بگیرم، با همه اونهایی که بیقرار سایه ی چند تا برگ و خنکی چند قطره آب و سبکی یه باد از آفتاب فرار می کردن... من فقط کمی سرما خورده بودم
دیگر تجزیه شدهای
فرق زیادی نبود بین من، که دلم می خواست روی آسفالت خیابون دراز بکشم و از زمین و هوا داغی آفتاب رو بگیرم، با همه اونهایی که بیقرار سایه ی چند تا برگ و خنکی چند قطره آب و سبکی یه باد از آفتاب فرار می کردن... من فقط کمی سرما خورده بودم
دیگر تجزیه شدهای
شبیه رزها و مریمهای هر هفته و ماه و سال... تجزیه... به برگهای پراکنده زیباییت... به خاطرات تکهپاره از پیراهنهات... به بریدههای طلایی زمان، ثانیههای پلک زدنهات... به تمام پودهای ریخته از تارت
صدا زدن جمعت نمیکند... تجزیه شدهای
به شیوه راه رفتنت، نشستن، خندیدن، گرییدن، نوازشت... به تکههای زیباییت، گرههای موهات، نازکای ابروهات، شکل لبخندت، خم پنجاه ساله پلکهات، طراوت پوست مهربانیهات، رد انگشتت بر غبارها... به هزاران طنین صدا، کلمه، قصه، ترانه، آه...... آه... دیگر تمام تجزیه شدهای... روی خاکها و ثانیهها ریختهای که نمیشود گذشت و حریص دیدن همه برگها نبود
تمام بادها وزیدند برای بردنت... آهها بازت نمیگردانند
:اول
کابوس
:اول
کابوس
:بعد
تو
توالی منطقی خواب و بیداری
فقط چشم میگردانم و هی میچرخانم و باز باید بگردانم... خستهام از تماشا
دلتنگی؟؟؟سر هم؟یعنی چی؟
فقط چشم میگردانم و هی میچرخانم و باز باید بگردانم... خستهام از تماشا
دلتنگی؟؟؟سر هم؟یعنی چی؟
Will: It feels a long long long way, right now, from where it needs to be. I wish we could unsay and unhurt back to wherever that is, and start again.
Liv: And how far back?
Will: I remember you bit me. You were angry with me and you bit me. I don’t remember why.
Liv: I don’t know why either, but I remember I bit you.
Will: You really bit me. And I thought we were very close. We were.
Motion is a way to release the additional energy of the body. When the person is sitting on a chair for a while, and there is a source of a kind of excitement (the lecture, the lecturer, or a hot person sitting in neighborhood or in the eye-vision (!), or even the individual’s physiology at that moment), body finds a way to release the high excessive energy which is just foot shaking. Actually, this release of the energy can be considered as the main reason of foot shaking. Since getting bored or nervous or stressful could be other kinds of the energy imbalance of the body.
Motion is a way to release the additional energy of the body. When the person is sitting on a chair for a while, and there is a source of a kind of excitement (the lecture, the lecturer, or a hot person sitting in neighborhood or in the eye-vision (!), or even the individual’s physiology at that moment), body finds a way to release the high excessive energy which is just foot shaking. Actually, this release of the energy can be considered as the main reason of foot shaking. Since getting bored or nervous or stressful could be other kinds of the energy imbalance of the body.
حس یه زن وقتی داره تصمیم می گیره جنین ناقصی رو که به هزار زحمت صاحب شده، سقط کنه
و آهکی شدم،
صبور و سخت و بینگاه،
بیفروغ...
بینبوغ
گناه توست؟
که ایستاده ای ، نگاه را بجای دستها
روانه ی نیاز من در این سقوط کرده ای
صخره
که ایستاده ای ، نگاه را بجای دستها
روانه ی نیاز من در این سقوط کرده ای
صخره
دردیست که زمین میزاید
تا به آب های شور دریا
مرهمش گذارد
صخره دردیست بزرگ
که از خشمی فروخورده میروید
از این روست
که چشمان ِ صخرهای دارم
بیزارم از شکستن... از خرده شیشه بودن سر راه بیزارم... از ترسناک یا ترحم برانگیز بودن... از اینکه جای پنجه ی مصیبت روی تیکه های صورتم باشه... از اینکه با یه نگاه بشه نسبتم داد به یه قصه سوزناک... از اینکه با یه کلمه بشه حواله م کرد به یه راه نجات... از اینکه بخاطر من، تفی به صورت زندگی انداخته بشه... از اینکه شبیه قربانی ها باشم... از اینکه ترسویی ادای شجاعت درآره بخاطرم... از اینکه دلی بلرزه و بترسه از تقدیرم... از اینکه وجدانی بترسه از آهم
بیزارم از شکستن... از خرده شیشه بودن سر راه بیزارم... از ترسناک یا ترحم برانگیز بودن... از اینکه جای پنجه ی مصیبت روی تیکه های صورتم باشه... از اینکه با یه نگاه بشه نسبتم داد به یه قصه سوزناک... از اینکه با یه کلمه بشه حواله م کرد به یه راه نجات... از اینکه بخاطر من، تفی به صورت زندگی انداخته بشه... از اینکه شبیه قربانی ها باشم... از اینکه ترسویی ادای شجاعت درآره بخاطرم... از اینکه دلی بلرزه و بترسه از تقدیرم... از اینکه وجدانی بترسه از آهم
برای همینه که به هیچ چیز چنگ نمی ندازم به بهانه ی وفاداری
و لجوجانه بیوفایی می کنم
عاشقی مان پریشان شده در پراکندگی شهرها... سفر می کنیم و در گذر از هر دوراهی، به راهی که برنگزیده ایم خیانت می کنیم
بهگاه که نوازش باید، کلمه دشنامیست
عاشقی مان پریشان شده در پراکندگی شهرها... سفر می کنیم و در گذر از هر دوراهی، به راهی که برنگزیده ایم خیانت می کنیم
بهگاه که نوازش باید، کلمه دشنامیست
آنگاه، در گریز از گفتن و شنیدن لذتی هست که نیابی در نشستن و گفتن و شنیدن
آنگاه، در گریز لذتی هست
بیدرد
وقتی هزارپا داره به هزار تا منظرهی روبروش فکر میکنه و برای حرکتهاش برنامهریزی و حساب کتاب میکنه، یا حتی با بوی تن هزارپای دیگهای مشغوله، یه نویزی توی ذهنش هست... گاهی داغ... گاهی سنگین... که نمیفهمه از کجاست... شاید مال پای نود و سومه... شاید هم مال پای صد و دوم... که داره بینظم خودشو پرت میکنه اینور و اونور... شاید هزارپا بلغزه کمی... شاید صد و دو به نود وسه نزدیکتر بشه
اینکه به گمانم خواب فرشها صاف نمیشود نشانه است
وقتی هزارپا داره به هزار تا منظرهی روبروش فکر میکنه و برای حرکتهاش برنامهریزی و حساب کتاب میکنه، یا حتی با بوی تن هزارپای دیگهای مشغوله، یه نویزی توی ذهنش هست... گاهی داغ... گاهی سنگین... که نمیفهمه از کجاست... شاید مال پای نود و سومه... شاید هم مال پای صد و دوم... که داره بینظم خودشو پرت میکنه اینور و اونور... شاید هزارپا بلغزه کمی... شاید صد و دو به نود وسه نزدیکتر بشه
اینکه به گمانم خواب فرشها صاف نمیشود نشانه است
اینکه کمدها صاف کنار هم نمیایستند
اینکه آردها طعم سابق را ندارند برای پختن حلوا
اینکه هرچه میتکانی خانه را، همیشه همه چیزش غبارآلود است
اینکه خانه تا بینهایت خالی است
اینها نشانههایش هستند وقتی دیگر نمیخواهم صاف چشم بدوزم به نبودنت
Labels:
یک سال حرف
Saturday, March 15
Prejudice?
" Hi,
es sieht so aus, als waere es jemand fuer dich, aber halt wieder mal aus Iran...
Gruss, "
برگرفته از مکاتبات دو استاد آلمانی
Friday, March 14
نشانههات
اینکه به گمانم خواب فرشها صاف نمیشود نشانه است
اینکه کمدها صاف کنار هم نمیایستند
اینکه آردها طعم سابق را ندارند برای پختن حلوا
اینکه هرچه میتکانی خانه را، همیشه همه چیزش غبارآلود است
اینکه خانه تا بینهایت خالی است
اینها نشانههایش هستند وقتی دیگر نمیخواهم صاف چشم بدوزم به نبودنت
Labels:
سه حرف درد
Monday, March 10
102
توی مغز من، هر تیکهی تنم که میبینمش یا حس میکنمش، یه سهمی داره... دیدن به حس کردنشون کمک میکنه... توی آینه... با کج کردن گردن... کنار زدن یه گوشه از لباس... حرکت دادن و توی دید آوردن اون تیکهی تن... ذهنم مشغول این تیکهها میشه... هر تیکه حق داره توی ذهنم، توی اون قلمروی اختصاصی خودش، بره خودش فکر کنه، حس کنه، درد بکشه، قلقلکش بیاد... میتونه گاهی تمام خودآگاه منو معطل خودش کنه... مثل بچهای که بخواد مامانش تماماً مال خودش باشه و نه بره 10 تا بچهی دیگه هم...
حالا شما مثلاً پای نود و سوم هزارپا رو تصور کن... اون پا توی دید هزارپا نیست... من نمیدونم هزار پا چطور درموردش فکر میکنه؟ اصلاً فکر میکنه هیچوقت؟ اون پا چه زندگی یکنواختی داره وقتی نمیتونه خبر داشته باشه یه چشمی هست که اگه میتونست ببیندش، میتونست حق احساس شدنش رو بیشتر کنه، درکش رو از خودش بالا ببره، احساسش رو بپزه، و راه رو براش باز کنه که ذهن هزارپا رو گاهی تماماً تسخیر کنه...
دیده نمیشه... دخالتی نمیدنش توی تصمیمهایی که دیدن تغییرشون میده... اولین پایی نیست که راه تعیین میکنه... همیشه همون راه رو میره که پای قبلی رفته... مجبوره با حالت و زاویهای فرود بیاد که تعادل پای جلویی و عقبی و کناری به هم نخوره... هیچوقت هیچ نقشی توی شکارهای هزارپا نداره که توی 5 سانت اول تنش رخ میده... توی خوردن شکار هم... اوووه... اگه فقط میدونست حس اون پاهایی رو که خفاش رو بین خودشون نگه میدارن تا دهن هزارپا تیکه تیکه بخوردش... نفهمیدم این هزارپا چطور جفت میشه (بهعنوان "صحنه" از فیلم علمی سانسور شده بود)، اما با حساب کتاب خودم تصور نمیکنم اون پای نود و سوم دخالتی توی قضیه داشته باشه...
تمام درکش از زندگی، ترشح پای جلوییشه و شاید بازیش با پایی چند تا پا پایینتر..
شاید هم فقط خاک... پستیها و بلندیهاش... نرمی و سختیش... خشکی و رطوبتش... داغی و سردیش...
وقتی هزارپا داره به هزار تا منظرهی روبروش فکر میکنه و برای حرکتهاش برنامهریزی و حساب کتاب میکنه، یا حتی با بوی تن هزارپای دیگهای مشغوله، یه نویزی توی ذهنش هست... گاهی داغ... گاهی سنگین... که نمیفهمه از کجاست... شاید مال پای نود و سومه... شاید هم مال پای صد و دوم... که داره بینظم خودشو پرت میکنه اینور و اونور... شاید هزارپا بلغزه کمی... شاید صد و دو به نود وسه نزدیکتر بشه
Labels:
چالش
Saturday, March 8
خونهتکونی
...نفهمیدم کدوم فالها مال من هستن
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوشست بدین قصهاش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و اِن یکاد بخوانید و در فراز کنید
دامنکشان همی شد در شرب زر کشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده
یاقوت جانفزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوشخرامش در ناز پروریده
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
برو ای زاهد و دعوت مکنم سوی بهشت
که خدا در ازل از اهل بهشتم نسرشت
تو و تسبیح و مصلا و ره زهد و صلاح
من و میخانه و ناقوس و ره دیر و کنشت
چی کار باید میکردمشون؟
Labels:
با دیگری
Wednesday, March 5
Virgin
:سوادش مفت نمی ارزه دکتری که بجای اینکه بپرسه
Have you had any se-x-ual relation?
:بپرسه
Are you married?
و بعد هم با توضیح دخترک چنان به چهره ش نگاه کنه که انگار مامانشه یا مربی تربیتیش
سوادش که هیچ
خودش هم به هیچی نمی ارزه
Labels:
چهار حرف بودن
Monday, March 3
Horror
برام مهم نبود چه اتفاقی داره میافته... ماجرا ملغمهای بود از افسانههای عرب و چین و داستانهای شاهنامه.... تا رسید به یه زندگی مدرن شهری...
پیرزن رو جلوی چشمای من کشتن و پیچیدن لای پتو... زوم فقط روی پیرزن بود و به انزجار که رسید ازش روگردوند... پشت بومهایی توی زوایهي دیدم بودن که من از خیابون با گردن کج بهشون نگاه میکردم... جسد پیرزن مثل توپ از پشت بومی به پشت بوم دیگه پرت میشد... سرخورده از فرهنگ ترس و دروغگویی جامعه، داشتم به خیابونی که از روبرو میرفت زیر شکم ماشین، نگاه میکردم... جسد پیرزن افتاد جلوی ماشین... مشمئز سرمو برگردوندم و خودمو از در ماشین پرت کردم بیرون... خیره شدم به اتوبوس سیر و سفری که سه برابر اندازه واقعیش بود و داشت میاومد که لهم کنه
پیرزن رو جلوی چشمای من کشتن و پیچیدن لای پتو... زوم فقط روی پیرزن بود و به انزجار که رسید ازش روگردوند... پشت بومهایی توی زوایهي دیدم بودن که من از خیابون با گردن کج بهشون نگاه میکردم... جسد پیرزن مثل توپ از پشت بومی به پشت بوم دیگه پرت میشد... سرخورده از فرهنگ ترس و دروغگویی جامعه، داشتم به خیابونی که از روبرو میرفت زیر شکم ماشین، نگاه میکردم... جسد پیرزن افتاد جلوی ماشین... مشمئز سرمو برگردوندم و خودمو از در ماشین پرت کردم بیرون... خیره شدم به اتوبوس سیر و سفری که سه برابر اندازه واقعیش بود و داشت میاومد که لهم کنه
Labels:
Dreams
خیال دروغ
...دروغ دروغه، فرقی نمیکنه
از این به بعد به خیال اینکه تمام آهنگهای عاشقانه برای من خونده شدهن میرقصم
به خیال اگه بود، تابهحال باید از سرطان مرده بودم بهخاطر اینهمه سیگار کشیدن خیالی
به خیال اگه بود، تابهحال باید از سرطان مرده بودم بهخاطر اینهمه سیگار کشیدن خیالی
Labels:
چهار حرف بودن
Saturday, March 1
بهگاه که نوازش باید، کلمه دشنامیست
آنگاه، در گریز از گفتن و شنیدن لذتی هست که نیابی در نشستن و گفتن و شنیدن
آنگاه، در گریز لذتی هست
بیدرد
Labels:
با دیگری
Subscribe to:
Posts (Atom)