از بچگی هیچوقت به هیچ مردی و هیچ عشقی خرده نگرفتم.... اما این متلک پراکنیها رو هیچوقت تحمل نمیکردم... اما این روزها گمون میکنم اینم رفع شده! بس که هر بچهای رو که میبینم نمیتونم جلوی زبونمو بگیرم و یه قربون صدقهای حوالهش میکنم...
شیکم پسره زده بود بیرون و خودش توی بغل مامانش لمیده بود و نگاهش که بهم خورد بهش گفتم چطوری تپلی؟
یا اون یکی به جوجههاش میگفت ساکت! که شروع کردم گپ زدن باهاش و تا صدامون به هم میرسید جواب همدیگه رو میدادیم...
دختره رو هم که نگو... همینطور بیرون مغازه ایستاده بودم و نگاهش میکردم و هی با خودم کلنجار میرفتم که یه موقع نرم توی مغازه و جلوی پسرهای مغازهدار و مامانش بغلش کنم... نیموجبی با اون موهای طلایی خیلی بلند و به هم چسبیده و پریشون که ریخته بودن روی صورتش و جلوی چشاش رو هم گرفته بودن، یک چیز اصیلی بود... وحشی و ناز... با اون اندام کوچولوی قوی و ظریف... و اون حرکات بیمحابا
4 comments:
خب اينا نشونه چيه؟؟؟
در مورد پست پاييني
اونا چه نسبتي با هم داشتن؟
اول درمورد پست پایینی: من از کجا بدونم چه نسبتی با هم داشتن؟ لابد دخترخاله پسرخاله بودن! ولی خب تابلو بود که صبح زود رو با هم بودن!
این حرفا هم از جنبه های مختلف قابل تعبیره!
1- اینکه هوسهای من بیشتر شده یا مهار هوسهام کمتر شده!
2- اینکه مهار بعضی ذهنیاتم باعث شده برای کم کردن فشار، خودمو توی بعضی
زمینه ها رها کنم
3- اینکه بعضی محرومیت ها اثرات دائمی دارن! از وقتی از دیدن عسل و نیم وجبی محروم بودم، احساساتم نسبت به بچه های غریبه بیشتر بروز پیدا می کرد! حالا هم که محرومیت رفع شده، بروز عواطف من بند نیومده
4- اینکه وقتی آدم یه بار چیزی رو بی حساب و کتاب از دست داد، هیچوقت دوباره اعتماد پیدا نمی کنه نسبت به حساب و کتاب ِ داشتنش.. بعد دیگه هیچوقت دلش جمع نمیشه! بعد برای همیشه می شه یه آدم بی تعلق
5- اینکه وقتشه! خب گمونم البته خیلی وقته وقتشه!
آره وقتشه يه پدر واسه ي يه بچه ي تپل مپلي و شيطون پيدا کني
قسمت سخت قضیه همینجاست!
Post a Comment