Sunday, April 27

Lovers


از وقتی نیم وجبی اعظم و عسل رو مجبور به تحریم خونه‌مون کرده‌ن، گاهی جایی مثل راه پله‌ها همدیگه‌رو تنها پیدا می‌کنیم و بغلشون می‌کنم و می‌بوسیم همدیگه‌رو... مثل عاشقا... بعد هر کدوم تند برمی‌گردیم به راهی که باید می‌رفتیم انگار که بی هیچ اتفاقی از کنار هم رد شدیم

رفته بودم دم در خونه‌شون، نیم وجبی تازه از مدرسه اومده بود و داشت قربون صدقه‌‌ی عسل می‌رفت... بی‌اینکه برم طرفشون شروع کردم به حرف زدن با مامانشون... ایستاده بودن و ترسون و توی شوک به حرف زدن ما نگاه می‌کردن... برگشتنی، نتونستم جلوی دستمو بگیرم و کشیدمش به سر و صورت نیم‌وجبی که نزدیکتر بود و خم شدم که ببوسمش... احساس کردم صورت خیسش منقبض شده زیر دستم... مثل معشوقی که بترسه بی‌تابی عاشق، رازشون رو لو بده... مکث کردم و صورتمو جلوی صورتش نگه داشتم... نگاه کردم به چشماش و گفتم چقدر عرق کردی!... نبوسیده صورتمو کشیدم عقب... مامانش گفت بس که می‌دووَن! اینم که مبصره... نیم‌وجبی لبخند زد و صورتش نرم شد... به عسل نگاه کردم که تقریباً پشت نیم‌وجبی پناه گرفته بود... نگاهش برگشت طرف مامانش... بای بای کردم باهاشون و زدم بیرون
مثل عاشقی که به خودش لعنت بفرسته

پ.ن: توی حیاط بودم که عسل اومد پشت پنجره... مشت مشت بوس از راه دور می فرستادیم که دیگه طاقت نیاورد... دوید توی اتاق... یه دیقه بعد دیدم صداش از پشت سرم میاد که ما میخوایم کیک درست کنیم... باید زود برگردم... ... ... ... پریدیم بغل هم

پ.پ.ن: تحریم تموم شد... از نیم‌وجبی اعظم می‌پرسم چه خبر؟ می‌گه اوووووه! یه عالمه خبر! عسل می‌گه برام اون آهنگه رو که اولش توپ داره و یه بچه‌هه می‌دوه بذار! می‌گم دلت براش تنگ شده؟ می‌گه آره! آخه ما توی خونه‌مون نداریمش!
براش دَنس می تو دِ اِند آو لاو رو می‌ذارم



Tuesday, April 22

ابدیت






















نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند



















































Saturday, April 19

ریجکشن مغزهای عاشق


گفته‌ن دختره رو به شرط پی اچ دی خوندنش بهش می‌دن... هر روز که ریجکشنش از یه دانشگاه می‌آد، نمی‌شه باهاش حرف زد بس که بغضش شکستنیه
اونوقت من هی می‌خوام باور کنم که بره عاشقی نباید اِل بود و بِل
ولی باید بود

Wednesday, April 16

سعیده جون


خانم ِ محترم اومد و گفت تشریف نمی‌آرید سر ژورنال کلاب ما؟ من بی‌خبر تا قیافه‌ی استفهامی به خودم بگیرم، خانم ِ دوست گفت چرا، همین الان می‌آیم!
توی فاصله‌ی مکث‌های دختره‌ی سخنران، مغزم در آستانه‌ی انفجار قرار می‌گرفت انقدر که شمرده حرف می‌زد و ر ِیت انتقال مفهومش پایین بود و انقدر که هیچ چیز دیگه‌ای توی رفتارش نبود که توی این فاصله‌ها ذهنم رو به خودش مشغول کنه... شق و رق وایساده بود وهیچ حرکتی نداشت غیر از حرکت فک و چند تا چرخش روی پا، بدون اینکه تنش رو کوچکترین پیچ و تابی بده... عین روبات... فقط یک بار هم به‌صورت اسلوموشن دست دراز کرد و به شکل روی دیوار اشاره کرد
بدتر از همه اینکه اینهمه بی‌مزگی رو گذاشته بود به حساب پرفکت بودنش و هیچ استرسی هم نداشت که لااقل دلم براش نرم بشه
نوبت سوالها رسید و کمی رفرش شدم... حتی پیشنهادی هم دادم (قدرت خدارو!)... خانم ِ دوست داشت توضیحاتی می‌داد برای هدایت سخنران... که یه دفعه گفت: سعیده تو به عکست نگاه کن
هان؟ من؟ عکسم؟ کجا؟ کدوم؟ برگشتم با تعجب بهش نگاه کردم که خونسرد داشت به همون سخنران توضیح می‌داد! عکس من هم روی دیوار نبود
هه هه... خانم مایندبامبر همنام من بود

یه پا تو راهرو، یه پا روی پله‌ها منتظر خانم ِ دوست بودم... سخنران با همکلاسی پسرش از کنارم رد شد و گفت خداحافظ سعیده جون! مثل اینکه بخواد منو یا خودشو مفتخر کنه به این همنامی... به روم نیاوردم که می‌دونم اسمشو و فقط گفتم خداحافظ عزیزم! و حواسم بود از پشت سر براندازشون نکنم

Monday, April 14

LIONS


یه شهری هست که هنوز همه‌ی خیابوناشو خوب نمی‌شناسم، اما بیشتر خوابهام توی همون شهر اتفاق می‌افتن... خیلی از خیابونا و ساختمونا و جاهای پرت و آدم‌های شهر رو می‌شناسم... توی یه خواب، از خیابونی رد می‌شم که توی خواب دیگه از اونجا باید برم جایی دیگه... معمولا آدم‌هایی رو که می‌شناسم توی ساختمونها می‌بینم... با رفقا توی خیابونا و سالن‌های گردهم‌آیی یا پارک‌ها یا دشت و صحرا هستیم! (اگه توی خونه‌مون یا خونه‌شون یا جای مشابه دیگه‌ای نباشیم!)... چند تا پارک هم داره این شهر... یکیشون تو مایه‌های پارک لاله... خیلی بزرگتر البته... پارک دیشبی یه پارک جنگلی دره‌ای بود که توی خواب‌های قبلی، چند بار بره تفریح دسته جمعی رفته بودیم اونجا و توش گم شده بودم و یه بارم چیزی توش جا گذاشته بودم... توی واقعیت، خاطره‌ای از هیچ پارک جنگلی ندارم که تراکم درختاش و هوای مرطوبش به پای این پارک برسه...
ته پارک، یعنی کفِ‌ش، یه اتاقک سنگی بود که گویا خونه‌ی دو تا شیر بود که برای تماشا نگه‌شون می‌داشتن... شیرها رو برده بودن... نگهبان هم اتاق رو به یکی اجاره داده بود... اون هم اتاق رو داده بود به من... اتاق، خالی ِ خالی بود... فقط یه میز بود که زیرش، گمونم یه کتاب بود... تمام خواب دیشب اما حروم شد با مهمون‌بازی با دو سه تا همسایه و بحث با نگهبان که می‌ترسید کسی از کارش بویی ببره و بهانه می‌گرفت... باید راضی‌ش می‌کردم! اما خب حس مالکیت نداشتم نسبت به اتاق... می‌خواستم کرایه‌‌رو بالا ببرم... تازه یادم افتاد کرایه‌رو من نمی‌دم، اون می‌ده ... این وسط تازه از خودم می پرسیدم اصلا چرا اون اتاق خودش رو داده به من؟ چرا من قبول کردم؟ که توی اتاقی که کرایه‌ش رو اون داره می ده زندگی کنم؟ می‌خواستم بی‌خیال اتاق بشم... اما یه حسی داشتم شبیه امانت‌داری... به اتاق نگاه می‌کردم... خیلی وسوسه‌کننده بود... تنم انگار هنوز خنکی و رطوبت‌ش رو حس می‌کنه... کمی سردمه امروز

Saturday, April 12

Nude Mice

هه هه! بعد اینهمه عزلت، این یه پست هم پرید بخاطر اینکه موشهای من "نود" هستند و خب مودبانه ترست که بر روی اینترنت یک کشور اسلامی، فیلتر شوند

پ.ن: این باشه تا بعد

Monday, April 7

Higher degrees of symmetry


خب حالا به ساعت های متقارن شکلهای متقارن هم اضافه شده ن
با انگشت اشاره ی چپم ابروم رو کشیده بودم و موچین دست راستم بود... موچین رو کشیدم به انگشت اشاره م... چهار تا مو...هم اندازه... یه به اضافه و یه ضربدر هم مرکز شدن... یه ستاره

Sunday, April 6

همه ی آرزوهای محال من


که زنی بودم با هزار چهره! یه روز مونیکا بلوچی! یه روز کیت بلانشت... یه روز سوفیا لورن... یه روز نیکول کیدمن داگویل... یه روز ژولیت بینوش دمیج! یه روز ژولیت بینوش سبکی تحمل ناپذیر هستی... یه روز هم یه دختر دهاتی با زیبایی وحشی بومی جایی که زندگی می کنم...
بعد یه مردی عاشقم می بود که هر روز که من عوض می شدم اون مرد هم عوض می شد و دوباره از نو عاشق من تازه م می شد
و زمین اونقدر بهشت بود که نمی ترسیدم یه عالم دختر و پسر خوشگل داشته باشم که یه روزی از خودشون بپرسن ما رو دیگه چرا...؟؟؟؟؟
و علم چیزی نبود جز کشف رمز همه خوشبختی هامون و زیاد کردنش
و همه ی عالم نابغه بودن


ولی خب محاله دیگه
حضرت حافظ هم در چنین وانفسای آرزوها بوده که هوس فرمودن

حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
شب قدری چنین عزیز شریف
با تو تا روز خفتنم هوس است


Friday, April 4

Halliday didn't tell:



اینکه از نابودی زوج (الکترون-پوزیترون)، قصه‌ی تراژیکی مثل رومئو و ژولیت یا لیلی و مجنون ساخته نشده، فقط به‌خاطر اینه که پایستگی جرم-انرژی معادله‌ی اولی‌یه که باید بهش فکرکرد،.......... نه به‌خاطر اینکه برخورد الکترون-پوزیترون واقعاً وجه تراژیکی نداشته باشه یا اینکه فکر کردن بهش کار آدمای بی‌احساسی باشه

Tuesday, April 1

قاتل بالفطره



مثل آب بودم... از هم می‌پاشیدم و پخش زمین می‌شدم، اما باز... جمع می‌شدم...
شیشه نبودم که تا زمین بخورم، تکه تکه بشم و نشه سرهَمَم کرد
من آب بودم و این اصالت بودنم، غرورم بود...
یاد گرفتم که اصالت هر بودن دیگه‌ای رو هم با همین امتحان زمین خوردن و شکستن، امتحان کنم... هرچیزی که می‌شکست، می‌ریخت، فرومی‌ریخت، اما باز به همون شکل اولش برمی‌گشت، اصیل بود

قصه‌های آدم‌هایی رو که بِهِم پیوند خورده بودن، دنبال می‌کردم... وقتی جایی می‌شکستن و تموم می‌شدن، ول می‌کردم‌شون... اونها که تموم نمی‌شدن، تازه توی من شروع می‌شدن... محبت‌شون ذرات تنم رو از رخوت درمی‌آورد و از سر حرمت، پیش‌شون شاد و محکم بودم
بعد آدم‌های دیگه‌ای خواستن که به من پیوند بخورن! به من! هجوم که می‌آوردن، یه دفعه دیوارهای شیشه‌ای دور و برم قد می‌کشیدن و من بیزار بودم از اینکه آب نباشم... از اینکه حضوری، منو شیشه‌ای کنه...
باید می‌روندَم‌شون... راه‌حل ساده بود... منتظر نمی‌شدم که امتحان بشن... خودم امتحان می‌کردم‌شون... می‌شکستم‌شون... می‌ریختم‌شون... می‌کشتم‌شون... با نگاه، کلمه، رفتار... و هیچ‌کدوم اصیل نبودن و بودن‌شون دووم نمی‌آورد... می‌رفتن... دیوارهای شیشه‌ای هم می‌ریختن... من آب می‌موندم........
نوجوون بودم و به اصالت خیلی چیزها شک می‌کردم... خیلی حرفها... نگاه‌ها... خیلی آدم‌ها... حتی اونها که خودم اثبات کرده بودم... شک می‌کردم و دوباره امتحان می‌کردم... مادرم رو هزار بار شکستم... تا هر بار باز هم ثابت کنه که همون مادره... تا من آروم بگیرم و خجالت نکشم از آب بودن در برابرش

بزرگ می‌شدم... حس و فکر بود که غلیان کرده بود توی وجودم... پرکار شده بودم... بیشتر و پیشتر از هر کسی میرایی خودم رو امتحان می‌‌کردم... بلوغ هر حس و فکری، با مراسم آیینی قتلش همراه بود... اگه می‌مُرد، تجربه‌ای تموم شده بود... ولی اگه می‌موند، تکه‌ای از غرور بودنم می‌شد
خودم رو تا جایی ادعا می‌کردم که یک بار توی خودم کشته بودم و زنده مونده بود... اگه می‌دونستم حرفی، با کلمه دووم نمی‌یاره، فقط توی چشم‌هام می‌موند... اگه می‌دونستم پاهام قوت موندن و رفتن توی یه راه رو ندارن، پا نمی‌کوبیدم که این راه منه... اینطور من عاشقی کردم
به بوی خون خو کرده بودم که شب‌ها از روحم بلند می‌شد و روزها از قربانی‌های امتحان‌هام... از جلادهای خودم که منو آب نگه داشته بودن اما تنها، خسته شدم... مثل همه‌ي آدم‌ها دوستی لازم داشتم... باید از مطلق بودن دست می‌کشیدم... پس جسورتر شدم... بی‌اینکه دیوارهای شیشه‌ای سر بکشن، پیوند خوردم به آدم‌ها... کم یا زیاد... برای هر کدوم، امتحانی بود که سهمش رو از من معلوم می‌کرد... گاهی حوصله امتحان هم نبود... و می‌دیدم که چه سَرَک‌ها که توی وجودم کشیده نمی‌شه... اما فکر کردم می‌ارزه به لذت دیده شدن، وقتی دوستی هم تماشام می‌کرد
خنجرهارو که خوردم باز جلادهام بیدار شدن... که هان... ما رو خواب کردی که از خون مرگ‌هات، بوی کثیف رذالت آدم‌ها بلند شه؟
راست می‌گفتن... دانایی فطریم توی بیدار کردن اونها بود... نه کنار گذاشتن‌شون

باز هر شب احساسی گردن می‌خوره و هر صبح، لاشه‌‌ی سوخته‌ش توی آب گم می‌شه...
مثل آب هستم