Friday, December 16

تهوع

تلخ نمیخوام باشم اما هستم یه چیزی بدتر تهوع رهام نمی کنه تک تک آدمها و خودم رو تهوع برانگیز می بینم هر ضعفی حالم رو به هم می زنه و به خودم فکر می کنم که یا گاهی همونطور ضعیف بودم یا هستم یا می تونم باشم
از راحت طلبی آدمها بیزارم از تلاششون برای هیچ و پوچ بیزارم
از افسردگی عصبانی می شم شادی رو غیرقابل تحمل می بینم
از جدیت متنفرم از بیخیالی چندشم میشه
از شعر بدم میاد از کلام عق می زنم
از سکوت فرار می کنم موسیقی ها احمقانه بنظر میان
از نیاز آدمها حوصله م سر می ره توی نیازهای خودم خفه می شم
از بغضم خفه می شم از فریادهای خفه ی گلوم، صدام خسته و خراشیده می شه لبهام از هم باز نمی شن گوشهام از شنیدن مدام به ستوه میان سکوت اما مثل مرگشونه مرگ اونها مثل اینه که بگن بسه بمیر اما از اینهمه پوچ اونقدر حرصی ام که نمیخوام بمیرم بیشتر دوست دارم همه زنده های مریض رو پاره پاره کنم و وقتی همه مرگ شدند بسوزونمشون تا خاکسترشون روببینم بعد که مطمئن شدم لاشه شون رو هم نمی بینم شاید اونقدر آروم بشم که بخوام بمیرم

شاید اگه واقعا چند بار حالم به هم بخوره بهتر بشم

4 comments:

Anonymous said...

...چشماتو ببند ...فکر کن داری همه این کار هارو می کنی
اونوقت چی

من بنده آن دمم که ساقی گوید
...یک جام دگر بگیر و من

SAM said...

مشکل با شعر حل نمی شه...با تخیل نیز هم...حسه..با حس هم از بین می ره...خواست نیست که ذهن با حساب عاقبتش ازش منصرق بشه...حسه...حتی همونوقت هم که حسش می کنی می دونی که عملیش نمی کنی..اما یه اخطار ذهنی یه یا یه اعتراض روحی یا یه سرریز از چیزی که اضافه ش رو باید دور ریخت...شاید اگه دوام داشته باشه دیگه "حس" کنترل عمل رو در اختیار بگیره...اونوقت هم باز هم هیشکی به این فکر نمی کنه که اونوقت چی؟؟؟

Unknown said...

Did you find any thing to feel better?
Same problem.

SAM said...

این پست مال حدود سه سال و نیم پیشه... ولی حتی اگه مال یه ماه پیش هم بود جواب دادن به این سوال سخته... و آسون... می تونم بگم همونطور که قبلا هم گفتم (کامنت قبلی) که فقط حسم عوض شد... اما چطور؟ لابد با خوشگذرونی های نسبتا امن