Sunday, May 14

غلت

تیر می کِشی
روی پوستم....تا استخوانم
ناگهان
مثل بادی مخالف
وقتی بادبادک شده ام و چرخ می زنم بالای پشت بامهای افکارم

می بُری
رگ شادیم را
ناغافل
از کجای پوسیده نخ؟ نمی فهمم
که بادباک وارونه می شود روی سختی یک پشت بام

تقصیر تو نبود
دست تو نبود
نخ پوسیده پاره می شد حتی بی تو
اما باز
تن بادبادک
به تقلای نسیم
دلخوش می غلتد

11 comments:

Anonymous said...

واقعاً زیبا...

Anonymous said...

عجیب لحظه ایست که حتی شوق پرواز هم گاهی دنبال نخی میگردد برای نپریدن
...

Anonymous said...

سلام.شعر عمیقیه.و حکایت اینکه من هنوز در این مانده ام که چگونه میشود از خدا پرسید چرا ما را تنها گذاشته.در دنیائی که وقتی بدنبال آرزوهات میری مدرنیته و دنیائی پر از انسانهای که همه چیز درون آنها مرده ترا زیر پا له میکنه.و همون تهوع سارتر میاد سراغت.من هنوز خودم نفهمیدم چرا و چگونه رگ شادی ما انسانها بریده میشه.انسانهائی که با عقل ،احساس ،شعر،و...مجبورند زندگی کنند.دنیائی که انسانها از بس از تنهائی پر هستند مقولاتی مانند:دروغ،سکس،دوست داشتن،پدرو... را خلق میکنند.شعرت بسیار عمیق بود.کلمات از آن خودت بود.زبان شعر دارید.با امبد پیروزی.

Anonymous said...

افتاده تنی مجروح در بستر بیماری

یادی مگر از یاری، آید به پرستاری

ای شعر! مگر امشب، تیغ تو به کار آید

کار دل ما را ساخت، دردی و غمی کاری

بیتابم و بیدارم، زندانی تکرارم

می چرخم و می نالم ،چون ساعت دیواری

آراسته ام با اشک ،این چهره چرکین را

گفتی که تماشائی ست، ایوان طلا کاری

آن چشم شراب آلود، مجموعه اضداد است:

-سرمستی و هشیاری، بیماری و بیداری-

بی زخم،تن پاکان:مردابی مردابی

بی داغ،دل صافان:زنگاری زنگاری

با آنکه هزاران بار،از عشق سخن رفته ست

تازه ست هنوز این غم،وین قصه تکراری

این بیش و کم مرموز،غمنامه عشاق است:

یک لحظه نظر بازی،یک عمر گرفتاری!

شعر از سعید بیابانکی

SAM said...

شهرآشوب: مطمئنم از کلمات نمی گفتی، ازمفاهیم هم...
دایی ناصور: همیشه اینطور وقتها که زمینی ترین خواستهامون در برابر آسمانی ترینشون قرار می گیرند یاد این اعتقادم میافتم که:

در هبوطی اینسان
سیب معراج بلندی ست ، بلند

ناشناس: من از خدا حرفی نزدم
...
حکایت خداها و روابط شخصی مون باهاش پیش خودمون بمونه بهتره

بی زخم تن پاکان: مردابی مردابی
بی داغ دل صافان: زنگاری زنگاری

پس چه گِلِه ای؟

Anonymous said...

پس چه گله ائ؟
نیمدونم.اما همینقدر میدونم که از وقتی ویتگنشتاین به من زبان رو آموخت،از کلمات ادا شده ی دیگران در می یابم گه چقدر میتوانم با او باشم و سخن بگویم.برای همین است که شعرشما دباره اون وجود ناشناخته هستی رو در من باز زنده کرد.من هم یکروز شعر می گفتم،اما ذهن جستجوگر من نگذاشت ادامه بدم.سوالهای زیادم.نه توانستم شعر بگویم و نه توانستم سوالهایم رو جواب بدهم.برای همین است که که کلمات« رگ شادی ام /چگونه بریده میشود» مرا واداشت که دباره زخم بودنم رو دباره پرسشگری کنم از او.پگونه بودنی در انتظارمان هست.حقیقت آه حقیقت چقدر دوری.

Anonymous said...

اما این اعتقاد هم بلند است. روح نرفتن و رفتن از خواستن و نخواستن باید برخیزد. آنگاه است که شاید برای شرط ها حرمتی باشد که بنا نخواهند نه اینکه نداشته باشند.

Anonymous said...

هنوزم شوق پرواز است
اگر بال و پری باشد
......
و نسیم زنده می ماند

Anonymous said...

من اعصاب ندارم! من جدا اعصاب این غلطیدن ها و نخ پوسیده پاره شدن هاو به هم گره زدن هاو داستان پاره شدن نخ و فروغلطیدن را برای این و آن تعریف کردن ها و تکرار این چرخه احمقانه را ندارم! من دیگر اعصاب تزلزل بشر را برای ثابت قدمی در قوی بودن در این راه را ندارم! من اعصاب این بحث ها را ندارم! اعصاب این شعرها و این متن ها را ندارم! دیگه از دست همه این تکرارها و زخم های روزمره عصبانی ام! تو چطور هنوز اعصاب داری؟ اعصاب نوشتن این چیزها را؟

SAM said...

Dear Narges!
JUST CALM DOWN.....PLEASE....

Anonymous said...

سلام دباره
نرگس یا خود انسانی است که در این وانفسای بودن و نبون رفتن و ماندن و ... خود بوده است.یا درد بودن و نبودن انسانها رو بسیار موشکافانه می بیند.من هم دیر زمانی است از دنیای تنهای انسانها خسته ام.با تمام جودم میخواهم فریاد بزنم:انسانها به روانهای گوناگون و متفاوت به دنیا پا میگذارند و تنهخا در چارچوب همان روان میتواند زندگی کنند.اگر دختری یا پسری سکسهای بسیار کرد یا انسانی دروغ گفت یا انسانی آنچنان نامردانه همسرش را طرد کرد یا... چگونه میتوانند خارج از اون روان دنیا را ببینند.چگونه میتوانم به انسانها بگویم گناه زاییده اعتقادات و روانهای گوناگون ماست.و ما از بس متفاوتیم همه چیز رو گناه یا ضد اخلاق میپنداریم.چگونه باید خویشتنکاری کنیم؟چگونه می باید انسانها رو اخلاقی کرد؟معنا چگونه متولد میشود؟شعر آبا گفتگوی دوستانه با آفریدگار نیست.خدائی که هرچقدر بدنبالش میگردی ترا تشنه تر میکنه و در همه ما این نیرو وجود دارد که که از لحاظ روانی وجود خدا رو به اشکال مختلف و متفاوت انکار میکنیم.چون حضور او در درون ما همه وجودمان را به چالش خواهد کشید.چالشی که دردمندانه راه رو ادامه میدهی.