تولد شاید فاجعه نباشه، اما هر فاجعه تولدی دوباره ست... تولد یعنی شدن، بی تملک...
گاهی متولد میشی و همه منتظرت هستن تا هرچی دارند به پات بریزند... گاهی متولد میشی و هیچ کس هنوز نفهمیده که جایی کسی غریبانه به درک خلأهای خودش می رسه
شب، خالی آفتاب
تعجب نداره اگه سر از بالشم برنمیدارم و از آسمون ناامید نمیشم و دوباره شاعری نمیکنم... خورشید که غایب شب بلندت باشه، دیگه خاموشی گاه و بیگاه ستاره های آسمون چه تفاوت داره... تفاوتی هست اگه، در بودن و نبودن آفتابه...
بیتفاوت شده م ...با وجود همه بغضها و دردها...