زود از کاسهی امروزم ریخت
آنهمه شهد که آن سال بلند
هر شب از برکهی گل میچیدی
به عزا میمانم
و به درویش تهیکشکولی
که به تنهایی خود مشکوک است
به عذابی که فراموش شده
به درختی که پس از صاعقه میروید باز
در بهاری سنگی
و به بیداری بعد از کابوس
با همان وحشت پنهانی چشم
بگذر از این گور بینام -
بگذر از پروای مرداب -
شب خداحافظ تو را -
شب خداحافظ خداحافظ -
شب کویر تفت را آتش گرفت
روزها فکر زمان سلسلهی حادثه را
روی اندام تراوندهی خود میچیند
و سرانجام کسی
روی یک قطرهی حکاکی وقت
قامت حادثه را میبیند
و سرانجام کسی میبیند
مثل دیدار تو در کوچهی متروک صدا
1375
No comments:
Post a Comment