برای هر بزرگ شدنی راهی باید رفت... خیابانی...جادهای... سرزمینی... آسمانی... من هیچ راهی نمیشناختم... اولین راهی که یادم دادی راه رسیدن به تو و دیدن تو و گفتن خسته نباشیدی ساده و تماشای چای خوردنت بود... باقی راهها مرا از تو دور میکردند... برای بزرگتر شدن... بزرگتر از تو شدن... با تو میرفتم و یاد میگرفتم راهها را... نامها را... گم نشدن را... پیدا شدن با سمت و سوهای اصلی را...
من اما کجاها بردمت
توی آمبولانس هستیم... جا تنگه
اینجا اورژانسه... پزشک متخصصشونو باید پیدا کنن
اینجا ریکاوریه... منو راه نمیدن
ICU
I see you… you can not see me… I touch you… you can still try to kiss me…
…
I can not see you…can you see me? ... I touch the ground... how will you kiss me?
راهها را میشناسم... خوب... گم نمیشوم... فقط سرگردانم... کجا بروم؟... چرا؟... برای شادی ِ که؟ سرگردانم... اگر میشد بگویی کجا باید رفت
ICU اگر میشد فقط بگویی
شاید باور میکردم که هنوز حرمت تماشایی دارد زندگیام
No comments:
Post a Comment