Monday, July 2

چکه چکه


باقی مانده ام و گلویی که تاربه تار از وزش انگشتهایتان تاب برمی دارد از بی تابی... مرهم که نیست، انگار دستهایتان زخمهایی را سرمی گشایند که تمام تنم را انگشت کرده ام و فشرده ام بر دهانشان... لبهای رنجتان می نشیند بر لبم و چیزی که برای مکیدنم نمانده، چرک را می مکند از تنم... چکه چکه... غرور هر چه ایستادن است خرد می شود و غبارمی شوم از پس عبورتان سرگردان... سرگردان...

No comments: