کنار راهم اما مسافر نه... نگاه نمی خرم اما نگاه می کنم
...که تاکجا خراشیده می شوم از رد هر نگاه
بخند و بگو باز بغض داری دختر
:و من پرم از طنین و آهنگ هزاران خنده
جوانکی که تن سایید و گذر کرد
دخترکی که به بازوی مردکی آویز شده بود و با چشمهاش هم
و مردکی که یقین کرده بود مهمانم
و مردکی که سوال کرده بود فراموش کرده ام برداشتن عینک را
...و مردکی که
...نه
نه...سوار این واژه ها و وزنهای کرخت و سنگین نمی شود حرفم... بغضم
بغض دارم دختر
و همچنان که در تحرک رانهایش می رفت
گوئی بکارت رویای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر شب می برد
2 comments:
چرا نگاه نکردم چرا؟
مانند آن زمان که مردي از کنار درختان خيس گذر مي کرد و من نگاه نکردم
سلام مهندس
خوبي؟ خوشي؟
مي بينم کامنت مي ذاري و ما رو وسوسه مي کني
سلام پر پری!
توی قسمت "آدِر" اگه اسمتو بنویسی ازت "یوزر پس" نمیخواد... فقط اسمتو بذار و اگه خواستی وبلاگتو
اینطوری منم می تونم بشناسمت(آخه اینطوری اصلن نمی شناسمت)
در مورد وسوسه هم!... چه کنم
تمام آموخته ی من از بزرگسالی همینه
Post a Comment