مسیرو گفتم و سوار شدم... تو همون یه نگاه به نظرم شبیه اوکتاویو*ی عشق سگی اومده بود... از آینه ولی فقط چشمها و نگاهش معلوم بود... طرز نشستنش پشت رل هم عین سانتیاگوی بَبِل بود... اندامش هم به همون اندازهی آنخل بد اِجوکیشن متوسط و دخترونه بود... هیچ ممکن بود فکر بازیگری به سرش زده باشه با اون تیپ شلخته و دستای روغنی سیاهش روی رل؟
پیاده شدم برای پیاده شدن بغلدستی، و مسافر جلویی هم پیاده شد... در رو بستم و رفتم جلو... حالا بدتر هم شده بود... زاویه هم خراب شده بود برای آنالیزش! نگاههاش رو هم باید به رو نمیآوردم... بلاخره موقع دادن کرایه و پرسیدن ادامه مسیر نگاهی انداختم به صورتش...
سرخوش بود... لاغرتر... رنگش خیلی پریدهتر... چشمهاش کشیدهتر و سربههواتر... و صداش شبیه ناصر** خط قرمز
خوب بود و دلنشین برای یه بازیگر جوون شاد بودن... اما چیزی کم داشت برای مشهور شدن... شاید فقط کمی هوش برای متناقض بودن... برای ریختن غمی توی اونهمه شادی... جدیتی توی اون سربه هوایی
:اوکتاویو برام گره خورده به این ترانهی لایف سیور
Gael Garcia Bernal :*
شهرام حقیقت دوست :**