Friday, January 11

قفل



یک هفته ست که تمام ذهنم رو این پر کرده که چقدر فرق داریم من و خ
تمام این تفاوتها رو می شه خلاصه کرد توی این که من همه دنیا رو روی دوش خودم می بینم و وزنش رو احساس می کنم و گمون می کنم همینه...همینه امانت...همینه آدم بودن... همینه زندگی کردن... جواب همه ی سوالهای تلخم رو دارم با همین سرهم می کنم که قاعده بازی اینه
اما "خ" وزن خودش رو هم انداخته سر دنیا و عجیب سبک حرکت می کنه... انگار داره پر می زنه... این که می گم هیچ وجه مثبتش منظورم نیست : از هر کسی که بتونه براش کاری انجام بده کمک می گیره... هر کسی از نظرش موظفه که خوب باشه و نه تنها خوب که مفید باشه و این رو به سادگی از هر کسی می خواد و اونچنان با اعتماد به نفس می خواد که کسی نمی تونه جواب رد بهش بده... توقع داره ... چیزی که من از هیچ کس ندارم (جز چند نفر معدود)...
هرقدر من به خودم سخت می گیرم و از خودم متوقعم و اکراه دارم از اینکه سنگینی کنم به دوش کسی، بار خودش رو سبک می کنه و به نظر من بار دیگرون رو سنگین... و خب شانسی داره (شاید هم علت انتخابهای خوبشه) که با آدمهای خوبی مواجهه که از سبک کردن بار دیگرون حتی اگه به بهای سنگین شدن بار خودشون باشه دریغی ندارن
من اینو سوء استفاده محض می دونم... متنفرم از این رفتار خ
هرقدر هم که با رضایت طرف مقابل انجام بشه
و البته تنها وجه ویژه این راحت خواستنش اینه که راحت هم و خیلی بیشتر از اونچه که باید هم تشکر می کنه...قدر می دونه... حتی اگه بهای قدردانیش و شیوه ش، کوچیک شدن خودش باشه...
من؟؟؟ وقتی از کسی انتظار لطفی نداشته باشم، چنان تشکری هم هیچوقت لازم نمی شه... وقتی هر کسی کاری رو انجام می ده که باید، من هم به رسم ادب تشکر می کنم و نه بیشتر... هر کسی کاری رو کرده که باید... و این توافق ماست برای زندگی... با هم زندگی کردن... لذتی هم توش نیست... این قرارداد ماست... امنیتی انسانی
اما انگار دنیا و آدمها روی همچین قانونی نمی چرخن... خ آدمها رو مجبور می کنه که خوب باشن و بعد لذت می بره از طعم شیرین خوب بودن آدمها اونقدر که ازشون چنان تشکری می کنه که زهر زور زحمت خوبی کردن رو برای اونها هم شیرین کنه... من کسی رو مجبور نمی کنم خوبی کنه... و کسی این روزها انگیزه ای نداره براش... بدی نکردن توافق ماست... ته این رفتار اینه که شیرینی نیست توی کام کسی...
مشکل من البته با خوبی کردن نیست... با اجبار مردم به اونه... با خواستن
سعی می کنم خوب باشم و باور دارم که اگرچه خوبی فی نفسه برام آرامش بخشه، اما معادله ها رو هم ساده تر می کنه و جواب گرفتن رو سریعتر
اما نخواستم... نه از آدم نه حتی...
جرات نکردم چیزی رو بخوام به اصرار... و نمی تونم نخوام... انگار وایسی و زل بزنی توی چشای کسی و بدونی که می دونه و بدونی که می فهمه و مطمئن باشی که می تونه... دیگه چطور می تونی بخوای؟؟ فکر می کنی لابد نباید... و همینطور بی حرف زل می زنی و حرفی نمی زنی و نمی تونی نگاه نکنی و نخوای

انگار قفلی که به زبونت خورده، خورده باشه به تموم زندگیت...
بی حرف تو، کسی هم حرفی نمی زنه
تا ابد هم انگار





نمی دونم این می تونه توجیهی باشه برای اینکه یه شب بیقراری "خ" با صبحی تموم می شه که وقتی ایمیل خاصی رو با بسم اله و صلوات باز می کنه همون چیز بعیدی رو بخونه که می خواد ... ولی بلاتکلیفی من هرروز به یه بهانه ای و امروز صبح هم با یه ایمیل غیرمنتظره ناخوشایند، بدتر بشه
انگار قفلی خورده باشه به تموم زندگیت

پ.ن: این نوشته هیچ ربطی به خ نداره در واقع... درد خودم هستم! که اگه شبیه خ بودم بهتر بود برام؟

5 comments:

mrs kappoo said...

به گمونم اين بخاطر اون ژني هست كه داري

تمام آدمهاي داراي اون اينجورين

بدترين چيز تو زندگيشون كوچيك كردن خودشونه! حالا به بهانه تشكر باشه يا چيز ديگه

سرتو بالا بگير و به خودت افتخار كن!

راستي خ كه اون ژنو نداره؟؟

Anonymous said...

با کوچیک کردن و اینا موافق نیستم. ولی بد نیست آدم گاهی به دیگران فرصت خوبی کردن و مهربونی کردن بده. انگار یه جور یادآوریه برای دیگران که می‌تونن خوب باشن و قدرشون دونسته بشه. گاهی وقتا برای خود من پیش میاد که فکر می‌کنم بودن و نبودنم برای هیچ کس فرقی نمی‌کنه یا اثری ندارم! اینجور وقتا خیلی خوشحال می‌شم که با کسانی مثل خ برخورد کنم!‌شاید به نظر بیاد که رفتار خ خیلی خودخواهانه یا سودجویانه است اما شاید برای خیلی‌ها مفید باشه :) من که نمیشناسمش اما می‌تونم بگم قضاوت راجع بهش اینقدرها هم ساده نیست

SAM said...

نوسانگر: مهم نتیجه عملی ژنهاست... اگه لازم باشه باید اصلاحشون کرد
قضیه اینه که یه جای کار من می لنگه
حتی اگه یه جای کار خ هم می لنگه، مثل اینکه لنگی اون کمتر از منه

فاطمه جان: من هم نتونستم قضاوت کنم درموردش که لیبل این پست شده چالش... حرف تو درسته... ولی خود تو چقدر حاضری از دیگرون چیزی بخوای؟ درضمن یادت باشه دیگرونی به خوبی تو کم هستن
مشکل من هم همین خواستنه! خدارو شکر هنوز توی استیصال قرار نگرفتم... که به هرحال آدم مجبوره...توی وضعیت عادی زندگیت چقدر حاضری از دیگرون کمک بخوای؟ درحالیکه مطمئنی این کمک براشون زحمته؟

توی پست بعدی یه کمی بیشتر قضیه رو باز می کنم و بیشتر ذهنیتم رو تشریح می کنم

Anonymous said...

گاهی ترس لباس غرور می پوشه یا غرور حصار می شه برای ارتباط برقرار کردن با دنیا.
آدم ها هر کدوم چه بخوان و چه نخوان رنگ خودشون رو به دنیا می زنن، بعضی ها اکراه دارن که رنگی داشته باشن یا ذوقش رو ندارن ،که تو جزوشون نیستی

درگیر شدن با دیگران و زندگی لطف به خودت هم هست، رنگ می گیری، تصورت از زندگی واقعی تر می شه و اون چیزهایی که برات ارزشنده رو فرصت پیدا میکنی که منتشر کنی.
حالا البته تو اون کارایی که خ می کنه و دوست نداری رو انجام نده

SAM said...

چه انونیموس آشنایی!

چرا از ترس جوری حرف می زنیم که انگار نباید باشه... خیلی از ترسها خوبه، فقط حدش مهمه. حتی باید ترس رو انتخاب کنیم... باید یه سیستم حفاظتی داشته باشیم تا آسیب نبینیم
این خیلی فرق می کنه با ترسو بودن
ترسو کسیه که بدون تجربه و بدون تعیین حد می ترسه... آدم عاقل با تجربه هایی که رو به افزایش جسارتش داشته باشن، از ترس استفاده می کنه و سلامت و رشدش رو تضمین می کنه

من اگه بترسم که متکی به کسی باشم که بهم کمک نکنه و بترسم که با شکست، شأن انسانیم پایین بیاد و بترسم که ضعیف بشم با این تکیه هاو شکستن ها، ترسم بجاست
دیگرون شاید اسم غرور روش بذارن
من هم بره همین می گم مغرور نیستم
مراقبم


من جزو کیا نیستم؟ اونا که اکراه دارن؟ اینجا رو انونیموس زدی... واقعا هوس بی رنگ و بی نشان بودنم همیشه هست
بعدا بیشتر می نویسم در این مورد

ولی آره... بره همین ذهنم درگیره که ببینم چی توی خ هست که من برای تعدیل خودم بهش نیاز دارم

امیدواری؟ شاکر بودن؟ رضا (از اونا که به داده می دن)؟