یه شهری هست که هنوز همهی خیابوناشو خوب نمیشناسم، اما بیشتر خوابهام توی همون شهر اتفاق میافتن... خیلی از خیابونا و ساختمونا و جاهای پرت و آدمهای شهر رو میشناسم... توی یه خواب، از خیابونی رد میشم که توی خواب دیگه از اونجا باید برم جایی دیگه... معمولا آدمهایی رو که میشناسم توی ساختمونها میبینم... با رفقا توی خیابونا و سالنهای گردهمآیی یا پارکها یا دشت و صحرا هستیم! (اگه توی خونهمون یا خونهشون یا جای مشابه دیگهای نباشیم!)... چند تا پارک هم داره این شهر... یکیشون تو مایههای پارک لاله... خیلی بزرگتر البته... پارک دیشبی یه پارک جنگلی درهای بود که توی خوابهای قبلی، چند بار بره تفریح دسته جمعی رفته بودیم اونجا و توش گم شده بودم و یه بارم چیزی توش جا گذاشته بودم... توی واقعیت، خاطرهای از هیچ پارک جنگلی ندارم که تراکم درختاش و هوای مرطوبش به پای این پارک برسه...
ته پارک، یعنی کفِش، یه اتاقک سنگی بود که گویا خونهی دو تا شیر بود که برای تماشا نگهشون میداشتن... شیرها رو برده بودن... نگهبان هم اتاق رو به یکی اجاره داده بود... اون هم اتاق رو داده بود به من... اتاق، خالی ِ خالی بود... فقط یه میز بود که زیرش، گمونم یه کتاب بود... تمام خواب دیشب اما حروم شد با مهمونبازی با دو سه تا همسایه و بحث با نگهبان که میترسید کسی از کارش بویی ببره و بهانه میگرفت... باید راضیش میکردم! اما خب حس مالکیت نداشتم نسبت به اتاق... میخواستم کرایهرو بالا ببرم... تازه یادم افتاد کرایهرو من نمیدم، اون میده ... این وسط تازه از خودم می پرسیدم اصلا چرا اون اتاق خودش رو داده به من؟ چرا من قبول کردم؟ که توی اتاقی که کرایهش رو اون داره می ده زندگی کنم؟ میخواستم بیخیال اتاق بشم... اما یه حسی داشتم شبیه امانتداری... به اتاق نگاه میکردم... خیلی وسوسهکننده بود... تنم انگار هنوز خنکی و رطوبتش رو حس میکنه... کمی سردمه امروز
3 comments:
اوه ماي گاد اين عجب تعبيري داره!
ا؟؟ چیه تعبیرش؟
خفنه نميشه گفت
Post a Comment