Monday, January 28

-not now. - then when?


مسیرو گفتم و سوار شدم... تو همون یه نگاه به نظرم شبیه اوکتاویو*ی عشق سگی اومده بود... از آینه ولی فقط چشمها و نگاهش معلوم بود... طرز نشستنش پشت رل هم عین سانتیاگوی بَبِل بود... اندامش هم به همون اندازه‌ی آنخل بد اِجوکیشن متوسط و دخترونه بود... هیچ ممکن بود فکر بازیگری به سرش زده باشه با اون تیپ شلخته و دستای روغنی سیاهش روی رل؟

پیاده شدم برای پیاده شدن بغلدستی، و مسافر جلویی هم پیاده شد... در رو بستم و رفتم جلو... حالا بدتر هم شده بود... زاویه هم خراب شده بود برای آنالیزش! نگاههاش رو هم باید به رو نمی‌آوردم... بلاخره موقع دادن کرایه و پرسیدن ادامه مسیر نگاهی انداختم به صورتش...
سرخوش بود... لاغرتر... رنگش خیلی پریده‌تر... چشمهاش کشیده‌تر و سربه‌هواتر... و صداش شبیه ناصر** خط قرمز

خوب بود و دلنشین برای یه بازیگر جوون شاد بودن... اما چیزی کم داشت برای مشهور شدن... شاید فقط کمی هوش برای متناقض بودن... برای ریختن غمی توی اون‌همه شادی... جدیتی توی اون سربه هوایی



:اوکتاویو برام گره خورده به این ترانه‌ی لایف سیور




Gael Garcia Bernal :*
شهرام حقیقت دوست :**


Thursday, January 24

Heart


حرفی نمونده برای گفتن یا شنیدن
صورتی یا چیزی برای دیدن
تنی یا خیالی برای پیچیدن
آدمی یا بازی‌ای برای فراموش کردن
چیزی حتی آشوب نمی‌شه که سنگها و آهنها رو تکونی بده و هم بزنه تا توی گوشت لابه‌لاشون کمی خون بدوه... راه رفتنت مثل آهن ِ نرم... نگاهت جمع می‌شه توی چشما و آدمای توش فکر می‌کنن دیده نمی‌شن و دوباره و سه‌باره چشم می‌دوزن به چشات تا تکون یه تیکه گوشت از همون تیکه‌های لای سنگا مطمئنشون کنه که دیده شده‌ن
... ... ...می‌شینی انگار که لاشه‌ی گوشتی... مچاله می‌شی توی خودت... گوشه‌ی گور
...
اما
با اینهمه
هنوز
...نمی‌فهمی چرا
اما هنوز
منتظری
باور نمی‌کنی که همینطور بمونه و بمونی و کش پیدا کنه و پیدا کنی و تموم نشه و نشی... باید چیزی بشه... چی؟ هیچ تصوری نداری... کجا؟ حتی جایی رو ممکن نمی‌بینی... چطور؟ شبیه محال... منتظری
هر صدایی که می‌پیچه توی آهن تنت و پخش می‌شه توی هوا و هر تکونی که گوله‌های یخی چشماتو می‌کنه از جا و بی که بچرخونه می‌کوبه سرجاشون... منتظری
هنوز
لابه‌لای سنگها و آهنها
یه مشت خون گیر کرده که ضربانی داره
... سنگین...سخت
اما هست
و منتظر

Heart and Soul Nebulae

پ.ن: کهنه بودن آهنگ کناری (فرقی نمی کنه به چه زبونی) همون غمی رو داره که لازمه برای خالی شدن حسم

Wednesday, January 23

Red ruins



وقتی اونقدر زنده نباشی که محصول داشته باشی، خیلی زنده هم که باشی می شی یه ماشین اصلاح


TROTHS:
Yellow dust on a bumble
Bee’s wing,
Gray lights in a woman’s
Asking eyes,
Red ruins in the changing
Sunset embers,
I take you and pile* high
the memories.
Death will break** her claws
on some I keep

Carl Sandburg - I sang to you and the moon




:ترجمه احمد پوری

پیمان
غباری زرد
بر بال زنبور عسل
موجی خاکستری
بر چشمان پرسشگر یک زن
ویرانه های سرخ
در گدازه های غروب
تو را بر تل خاطره ها
جای می دهم
مرگ چنگ می اندازد
بر آن چه نگاه داشته ام


:و من

پیمان
غباری زرد
بر بال زنبور عسلی
روشنایی خاکستری
در چشمان خواهشگر زنی
ویرانی سرخ
در گدازه های دگرگون غروب
و من می گذارمت
زیر تلی خاطره
مرگ پنجه سست خواهد کرد
بر آن قدری که نگاه می دارم



*:If something is piled with things or is piled high with them it is covered with piles of them


**:If you break free or break someone’s hold you free yourself by force from someone who is holding you.

Tuesday, January 15

Flag



لوله‌های خونه از سرما یخ زده بودن... مهمون خواهر و خونواده‌ش و آپارتمانشون بودیم... هی فکر می‌کردم چرا حواس من به محرم نیست... وقتی گفته‌ن برای تاسوعا و عاشورا میان خونه‌ی ما، یادم افتاد که مشکل از محله‌ست که هیچ ظاهرش فرقی نکرده با هیچوقت
اینجاها هم ظاهرش فرقی نکرده... شاید یه پرچم سیاه زدن بهتر از نوشتن حرفهای کلیشه‌ای باشه... سوال کردن از خودت که امسال فکر عاشورا و صبح عاشورا قراره چه بلایی سرم بیاره که از صف یزید بزنم بیرون و آزاد بشم... بپرس از خودت خط رزم امسال کجاست؟ اینهمه تحول و تغییر یه جایی و زمونی باید دوباره چک بشه که می‌خونه یا نمی‌خونه با اصل؟
یه زمانی، کاری که همه می‌کردن و نمی‌دونستن جاشو، جنگ با عراق بود... وبلاگ‌نویس جان می‌دونی امروز کجا داریم می‌جنگیم؟ خودت چی؟ راستی هیچ جنگی توی ذهنت نیست؟ خب اگه جنگی نیست آروم بگیر و ساکت باش
اگرم جنگی هست و نمی‌خوای بگی،خب صفحه‌ت رو سیاه کن و توی تاریکی بجنگ با خودت... گریه کن... لازم باشه بزن تو سر خودت
فقط زور نزن







من اما حرصم گرفته باز از این نخود آش شدن دولت بی‌عرضه ای که هرجا لازمه، یا پیداش نیست یا گندش هست، و هرجا نباید باشه، چوب و چماقش کشیده‌ست
یارو می‌گه علم برداشتن باعث ترافیک می‌شه! بنابراین خروج هرگونه علم ممنوعه
دیگه بحث زن و حجاب و تبرج و امنیت و آسیب اجتماعی هم نیست... ترافیک؟؟؟؟!!!!!!
مردک نمی‌فهمه ملت چندین ساله که می‌دونن شبای محرم چی کار کنن و صبح عاشورا چه کار... اما هنوز که هنوزه نفهمیدن هرروز صبح چه ساعتی از خونه بزنن بیرون تا سر موقع به کار یا قرارشون برسن... تو اگه مسئولی به فکر ترافیک بقیه روزهای سال باش
درجا دارم می‌گم من هیچ موضعی در مورد علم برداشتن ندارم... نه به‌عنوان زن موضوع ذهن خودمه، نه به‌عنوان آدم نگران سلامت اونایی هستم که علم برمی‌دارن، نه به عنوان مسلمون فکر می‌کنم بدعته یا سنت!
بحث اینه که یه دولت حق نداره برای هر موضوعی قانون وضع کنه... این درحد اختیارات دولت نیست...



چرا هیشکی نمی‌دونه چی کار باید بکنه؟
پ.ن: او می برید و .... من می بریدم

Sunday, January 13

بازار


زندگی اجتماعی یعنی یه بده بستون بزرگ، از "پول" و "تن" و "احساس" گرفته تا "کمک" که معنیش استفاده از دادنی های کسی دیگه ست
هرکسی یه سهمی داره توی این بده بستون... و از نوعی (کمیت و کیفیت)
تنها بودن کران پایین این بده بستونه...یعنی نه بــِدی و نه بستونی!!!
کران بالاش فکر کنم خفه کردن خودت توی ارتباطها و جمع های مختلف باشه
خ با فخر می گه "توان من در برقراری ارتباطات اجتماعی خیلی بالاست"
منظورش همون چیزاییه که قبلا گفتم: به راحتی سربار دیگرون می شه و از اونها استفاده می کنه و البته به نوعی هم سعی می کنه جبران کنه. ولی هیچ اکراهی نداره از خواستن...
خ راحت می ده که بستونه، اما بهایی که می ده از اون جنسیه که من خرجش نمی کنم... کفه ترازو از اون چیزی که میخواد پر شده شاید، اما به گمون من سبکتر شده... این برای خ یعنی برد... برای من یعنی باخت
برای هر چیزی باید بهاش رو داد، نه بیشتر... باید تاجر باشی و بتونی بها بذاری روی هر چیزی و بجاش از یه قرون نگذری و جاش کرور کرور بریزی
مهمه چه دادن برای ستاندن چه! مهمه فروشنده و خریدار چه بودن و پی چه خریدارها و فروشنده هایی بودن
پول بدی، تن بخری... وقت بذاری اعتبار پیدا کنی... آبرو بدی و فرصت تماشا داشته باشی...یا دل وجون بدی و بستونی
بلاخره همیشه از چیزهایی که داری باید بدی تا چیزی رو که میخوای بدن بهت... پس مهمه که چی داری و چی میخوای
معامله وقتی ایراد پیدا می کنه که اونچیزی که داری برای بدست آوردن اونچه که میخوای کافی نیست یا اصلا به دردش نمیخوره
همه جون می کنیم تا نبازیم توی این معامله ها
بالا و پایین می کنیم داشته ها و نداشته ها و خواستهامون رو تا یه وقت نبینیم که هیچ سرمایه ای نمونده و هیچ چیز هم کف دستمون نیست ...
اینا صورت عاقلانه ماجراست... وگرنه گاهی هم : خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الا
هوس قمار دیگر

خب هرکی یه جور لذت می بره
یا نبازی یا اگه باختی لذتت رو برده باشی

(من هرجایی نه اما قمار کردم... هوس قمار دیگر هم هست هنوز... هرجایی نه اما... باقی جاها هم هوسی نمونده)

حالا فکر کن چند تا حالت می شه از ترکیب نیازها و اولویتشون و سرمایه ها و طرز خرجشون، درست کرد؟ گمونم به تعداد آدما بشه
آدمای باخته این وسط زیادن... کم اونایی هستن که می دونن بعضی باختها رو نمی شه برد کرد... دیگه سرمایه خرج نکردنی رو به پاش نمی ریزن... می فهمی چی می گم؟ باید بدونی چی رو نباید خرج کنی... آخر این خرجها، معامله رو بازم باختی... شاید یه جور دیگه

اگه توی بازاری باید تاجر باشی ... هر برنده ای هم تاجر نیست... تاجر باید باشی... وگرنه پا بکش و برو بیرون از بازار...تنها باش (دیدی بعضیا توی بازار هستن که فقط تجارت کنن، نه سود؟ می شه همین که تقلایی دارم اگه هنوز، برای ورشکسته نشدنه)



پس کدوم ذوق؟ کدوم رنگ؟ کدوم نشون؟ دور باطل تموم شده... سوزن گیر کرده... راهش انگار فقط اینه که بلندش کنی

Friday, January 11

قفل



یک هفته ست که تمام ذهنم رو این پر کرده که چقدر فرق داریم من و خ
تمام این تفاوتها رو می شه خلاصه کرد توی این که من همه دنیا رو روی دوش خودم می بینم و وزنش رو احساس می کنم و گمون می کنم همینه...همینه امانت...همینه آدم بودن... همینه زندگی کردن... جواب همه ی سوالهای تلخم رو دارم با همین سرهم می کنم که قاعده بازی اینه
اما "خ" وزن خودش رو هم انداخته سر دنیا و عجیب سبک حرکت می کنه... انگار داره پر می زنه... این که می گم هیچ وجه مثبتش منظورم نیست : از هر کسی که بتونه براش کاری انجام بده کمک می گیره... هر کسی از نظرش موظفه که خوب باشه و نه تنها خوب که مفید باشه و این رو به سادگی از هر کسی می خواد و اونچنان با اعتماد به نفس می خواد که کسی نمی تونه جواب رد بهش بده... توقع داره ... چیزی که من از هیچ کس ندارم (جز چند نفر معدود)...
هرقدر من به خودم سخت می گیرم و از خودم متوقعم و اکراه دارم از اینکه سنگینی کنم به دوش کسی، بار خودش رو سبک می کنه و به نظر من بار دیگرون رو سنگین... و خب شانسی داره (شاید هم علت انتخابهای خوبشه) که با آدمهای خوبی مواجهه که از سبک کردن بار دیگرون حتی اگه به بهای سنگین شدن بار خودشون باشه دریغی ندارن
من اینو سوء استفاده محض می دونم... متنفرم از این رفتار خ
هرقدر هم که با رضایت طرف مقابل انجام بشه
و البته تنها وجه ویژه این راحت خواستنش اینه که راحت هم و خیلی بیشتر از اونچه که باید هم تشکر می کنه...قدر می دونه... حتی اگه بهای قدردانیش و شیوه ش، کوچیک شدن خودش باشه...
من؟؟؟ وقتی از کسی انتظار لطفی نداشته باشم، چنان تشکری هم هیچوقت لازم نمی شه... وقتی هر کسی کاری رو انجام می ده که باید، من هم به رسم ادب تشکر می کنم و نه بیشتر... هر کسی کاری رو کرده که باید... و این توافق ماست برای زندگی... با هم زندگی کردن... لذتی هم توش نیست... این قرارداد ماست... امنیتی انسانی
اما انگار دنیا و آدمها روی همچین قانونی نمی چرخن... خ آدمها رو مجبور می کنه که خوب باشن و بعد لذت می بره از طعم شیرین خوب بودن آدمها اونقدر که ازشون چنان تشکری می کنه که زهر زور زحمت خوبی کردن رو برای اونها هم شیرین کنه... من کسی رو مجبور نمی کنم خوبی کنه... و کسی این روزها انگیزه ای نداره براش... بدی نکردن توافق ماست... ته این رفتار اینه که شیرینی نیست توی کام کسی...
مشکل من البته با خوبی کردن نیست... با اجبار مردم به اونه... با خواستن
سعی می کنم خوب باشم و باور دارم که اگرچه خوبی فی نفسه برام آرامش بخشه، اما معادله ها رو هم ساده تر می کنه و جواب گرفتن رو سریعتر
اما نخواستم... نه از آدم نه حتی...
جرات نکردم چیزی رو بخوام به اصرار... و نمی تونم نخوام... انگار وایسی و زل بزنی توی چشای کسی و بدونی که می دونه و بدونی که می فهمه و مطمئن باشی که می تونه... دیگه چطور می تونی بخوای؟؟ فکر می کنی لابد نباید... و همینطور بی حرف زل می زنی و حرفی نمی زنی و نمی تونی نگاه نکنی و نخوای

انگار قفلی که به زبونت خورده، خورده باشه به تموم زندگیت...
بی حرف تو، کسی هم حرفی نمی زنه
تا ابد هم انگار





نمی دونم این می تونه توجیهی باشه برای اینکه یه شب بیقراری "خ" با صبحی تموم می شه که وقتی ایمیل خاصی رو با بسم اله و صلوات باز می کنه همون چیز بعیدی رو بخونه که می خواد ... ولی بلاتکلیفی من هرروز به یه بهانه ای و امروز صبح هم با یه ایمیل غیرمنتظره ناخوشایند، بدتر بشه
انگار قفلی خورده باشه به تموم زندگیت

پ.ن: این نوشته هیچ ربطی به خ نداره در واقع... درد خودم هستم! که اگه شبیه خ بودم بهتر بود برام؟

Tuesday, January 8

دیدار


این دختر با موهای روشن و پیرهن رنگ رنگ و کفشهایی که بندهاش روی ساقهاش بالا رفته و خنده هایی که باد می‌چرخونه توی هوا و از روی صخره‌ها می‌ریزه توی دریا، و موهاش رو با پیرهنش می‌رقصونه روی تن یارش... کیه؟ که پشت چشمهای منه وقتی می‌خوام بخوابم
من که نیستم... شبیه من نیست... شبیه نقشی یا عکسی یا طرحی که دیدم و جون گرفته؟ ... ندیدم... تناسخ دیگه‌ای از من؟؟ ممکنه اینهمه شادی جایی در تمام طول تاریخ توی وجود من باشه؟
شاید هم این دختر نیست که................. اون یارش؟ اگه مال اون دختره، من چرا می‌بینمش؟
باز ... ؟
چرا ...؟

Wednesday, January 2

!یک نفر باز صدا زد سهراب


نمی‌دونم مجری کدوم یکی از این برنامه‌های چرند تلویزیون بود
:با لحن حماسی فاتحانه‌ای ‌خوند
مانده تا برف زمین آب شود
:با ادای ضخت بستن دستش ادامه داد
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر
:و نگفت که
ناتمام است درخت
:با شوق کشف یه نکته‌ی پنهون گفت
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
:باز با شوق لحظه‌شماری برای یه خوشی بزرگ خوند
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید
سرآخر هم غم این تیکه آخررو با حالت مصمم کسی عوض کرد که می‌خواد یه دیوار شهر رو به سفارش شهرداری پر کنه
بهتر آن است که برخیزم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم






! تمام "پرهای زمزمه" رو پرپر کرد و نشست

پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی‌چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟