تباه شد تباه
خزان شوم به آن زیبایی
به روی عالم ما بارید
هزارویک
هزارویک شب رسوایی
چهار گوشه عالم را
زنی مچاله کرد
پنجره را باز کرد
دور انداخت
اگرچه
هزار قالی زربفت بافت آفتاب نگاهش به باغ بیگانه
ولی ترنج سینه ما را چه نیمه کاره رها کرد زیر پای خلایق
چه نیمه کاره رها کرد
...
درخت توت
همان چتر کهکشانی امن و امان میدانها
شکسته است
می از صراحی حبسش برون نمی تابد
و بغض دلکش آوازه خوان
بریده بریده به گوش می رسد از صفحه قدیم جوانی
و یک سه تار شکسته
کنار سطل زباله
نشسته است
تباه شد تباه
خزان شوم به آن زیبایی
به روی عالم ما بارید
هزارویک
هزارویک شب رسوایی
3 comments:
یه وقتهایی بد جوری دلم می گیره...دلم می خواد از این حرفا که می زنی بزنم...اما نمی دونم به کی بگم...نه اینکه کسی نیست که بگم...گفتنش سخته...
اینارو گفتم که بگم:
خیلی خوبه که می تونی راحت حرفاتو بزنی...خوش به حالت...
این شعر از آقای رضا براهنی یه...یادم رفت اسمشونو ذکر کنم...
کلا نوشته های آبی رنگ نقل از دیگرون هستن...سیاه ها و بنفشها از من
می دونم...قبلا گفته بودی...حواسم به رنگ بود..ولی الان تو نوشتی...
وقتی یه شعر رو می نویسیم یعنی الان دوست داشتیم اینو بگیم...پس حرف ماست...مرسی از توضیحت
Post a Comment