Thursday, December 22

خزان

تباه شد تباه
خزان شوم به آن زیبایی
به روی عالم ما بارید
هزارویک
هزارویک شب رسوایی
چهار گوشه عالم را
زنی مچاله کرد
پنجره را باز کرد
دور انداخت
اگرچه
هزار قالی زربفت بافت آفتاب نگاهش به باغ بیگانه
ولی ترنج سینه ما را چه نیمه کاره رها کرد زیر پای خلایق
چه نیمه کاره رها کرد
...
درخت توت
همان چتر کهکشانی امن و امان میدانها
شکسته است
می از صراحی حبسش برون نمی تابد
و بغض دلکش آوازه خوان
بریده بریده به گوش می رسد از صفحه قدیم جوانی
و یک سه تار شکسته
کنار سطل زباله
نشسته است
تباه شد تباه
خزان شوم به آن زیبایی
به روی عالم ما بارید
هزارویک
هزارویک شب رسوایی

3 comments:

Anonymous said...

یه وقتهایی بد جوری دلم می گیره...دلم می خواد از این حرفا که می زنی بزنم...اما نمی دونم به کی بگم...نه اینکه کسی نیست که بگم...گفتنش سخته...
اینارو گفتم که بگم:
خیلی خوبه که می تونی راحت حرفاتو بزنی...خوش به حالت...

SAM said...

این شعر از آقای رضا براهنی یه...یادم رفت اسمشونو ذکر کنم...
کلا نوشته های آبی رنگ نقل از دیگرون هستن...سیاه ها و بنفشها از من

Anonymous said...

می دونم...قبلا گفته بودی...حواسم به رنگ بود..ولی الان تو نوشتی...
وقتی یه شعر رو می نویسیم یعنی الان دوست داشتیم اینو بگیم...پس حرف ماست...مرسی از توضیحت