راه افتادیم و زهرا گفت خب بچهها پیش به سوی مرتضا. من گفتم پیش. نگاه کردیم به لیلا، گفت: پیش. محکم قدم برمیداشتیم و بلند و تو یک خط. زهرا گفت خب بچهها چند بخشه مرتضا... معلم کلاس اول بود زهرا... بخش کردیم. من گفتم مُر... زهرا گفت تِ... لیلا گفت ضا... من جا خالی ندادم پشت هم گفتم مُ مُ مُ... زهرا گرفت زود ررررر. واینستادم به هوای لیلا که با خنده نگاه میکرد تِ ت ِت ضا ضا... زهرا گفت خب حالا بچههای گلم مِ مثل؟ من گفتم همم... خودِ مرتضا. لیلا گفت: مشنگ. زهرا گفت ر مثل چی بچههای من؟ لیلا چشم از خیابان گرداند و گفت: رنو... من گفتم رضای مرتضا... زهرا گفت ت مثلِ... من درآمدم تُن صدای مرتضا. لیلا گفت ترن هوایی. زهرا گفت خب حالا یکی از بچههام برام بگه ض مثل... لیلا با خنده گفت دِ نه سرکار خانوم، این جا رو اشتباه کردین ض نه؛ دِ... و هر سه زدیم زیر خنده. سیاقِ مربی پرورشی مدرسه بود که بچهها را هر روز ربع ساعتی نگه میداشت سر صف تا با ترتیل و تجوید درست بخوانند و دالین گفتنش ما را که در دفتر بودیم به خنده میکشاند و لیلا را هم، که میرفت و میآمد و تقهای به شیشهی پنجرهی رو به حیاط میزد که از وقت کلاسها رد شده بود...زهرا گفت حالا دخترای خوبم بگن آ مثل ... نگاه کردیم و من سر گرداندم به رو به رو و از ته دل گفتم آه مرتضا... لیلا گفت زهرمار دیوانه.
فکر کنم بخشی از نوشته نوشته نشده بود. شاید به یه دلیل فنی یا از سر تصمیم. اما در مورد اینکه کسی رو گریه بندازی کاملا موافقم. درست مثل سوراخ کردن گلوست برای کسی که گلودرد چرکی کم کم دارد خفه اش میکند...
این متن لینک شده به متن اصلی داستان، لازمه کلیکش کنید....فقط یه کلیک تا داستان
شرمنده بلافاصله بعد از ارسال کامنت متوجه سوتی ای که داده بودم شدم. خواندمش خیلی نفسم تنگ شد. طاقت نیاوردم به آخرش برسم...
Post a Comment
3 comments:
فکر کنم بخشی از نوشته نوشته نشده بود. شاید به یه دلیل فنی یا از سر تصمیم. اما در مورد اینکه کسی رو گریه بندازی کاملا موافقم. درست مثل سوراخ کردن گلوست برای کسی که گلودرد چرکی کم کم دارد خفه اش میکند
...
این متن لینک شده به متن اصلی داستان، لازمه کلیکش کنید....فقط یه کلیک تا داستان
شرمنده بلافاصله بعد از ارسال کامنت متوجه سوتی ای که داده بودم شدم. خواندمش خیلی نفسم تنگ شد. طاقت نیاوردم به آخرش برسم
...
Post a Comment