Sunday, October 29

به نیمه شب

تولد شاید فاجعه نباشه، اما هر فاجعه تولدی دوباره ست... تولد یعنی شدن، بی تملک...
گاهی متولد میشی و همه منتظرت هستن تا هرچی دارند به پات بریزند... گاهی متولد میشی و هیچ کس هنوز نفهمیده که جایی کسی غریبانه به درک خلأهای خودش می رسه
شب، خالی آفتاب
تعجب نداره اگه سر از بالشم برنمیدارم و از آسمون ناامید نمیشم و دوباره شاعری نمیکنم... خورشید که غایب شب بلندت باشه، دیگه خاموشی گاه و بیگاه ستاره های آسمون چه تفاوت داره... تفاوتی هست اگه، در بودن و نبودن آفتابه...
بیتفاوت شده م ...با وجود همه بغضها و دردها...

1 comment:

Anonymous said...

اينكه بين تعدادي از ستاره ها كدومشون تعيين كنندهء شروع و پايان روزها باشند براي شمارش و حس كردن گذر عمر... شايد كافي نباشه تعداد پلك زدن ها و شايد لازم نباشه حجم غصه هايي كه گاهي حتي علتشان را هم گم ميكنيم
...