Thursday, May 29

برنامه‌ریزی یک 5شنبه پرمشغله


*
گزارش نهایی پروژه‌رو باید صبح 5شنبه ارائه می‌کردم... اما چون قرار شد جایگزین سخنران اصلی توی برنامه بعدازظهر کنفرانس باشم، جلسه گزارش رو کنسل کردم تا صبح رو هم فرصت داشته باشم!...
**
سخنران اصلی کنفرانس قانع شد که خودش صحبت کنه... بعدازظهرم خالی شد... به‌خاطر کنفرانس، کار تف و لق بود... به بچه‌ها گفتم صبح سری به کنفرانس می‌زنم و بعد کار... ولی فکر کردم دو سه ساعت سر کار بودن ارزشی نداره! به آقای آ هم زنگ زدم و قرارشو جابجا کردم تا شنبه بیاد و درمورد کارش صحبت کنیم... مقاله‌ها رو هم برداشتم که شاید توی خونه طلسم نوشتن مقاله رو بشکنم...
تمام صبح موند برای کنفرانس... گرچه خیلی حیفه ولی چاره‌ای نیست وقتی هیشکی پایه‌ی کوه نباشه!
***
شب پری زنگ زد که عصر جمعه دور هم جمع شیم! گفتم چرا جمعه؟ 5شنبه که بهتره؟ بچه‌ها بعد از کارشون می‌آن سر قرار... آدرسو گفت و قطع کرد که به بقیه خبر بده
****
صبح واقعا نمی‌شد خودمو به‌خاطر همچو کنفرانسی از خواب محروم کنم... خوابیدم
بعد از صبحونه یه فیلم تماشا کردم که آماده بشم برای خوندن مقاله‌ها!... نشدم!... نهار خوردم که فول انرژی بشینم سرشون! سنگین شدم و خوابیدم!!... باید برای قرار بعدازظهر حاضر می‌شدم اما تصورش هم ممکن نبود که از خونه بزنم بیرون! پای کامپیوتر نشستم و بازی کردم... افاقه نکرد... آهنگای جدیدی رو که دانلود کرده بودم گذاشتم و پوست کف پاهام رو بُردم!! دیگه اصلا ممکن نبود... نشستم پای یه فیلم دیگه... ساعتی هم که باید توی کافی شاپ می‌بودم، مشغول بازی با عسل و جیگر بودم!
بعد از اون همه شلوغی دیگه فکر مقاله خوندن رو هم نکردم! یه فیلم دیگه تماشا کردم

اما هنوز فرقی نکرده اوضاع این دل تنگ که انگار با سنگ پر شده
خدا جمعه رو به خیر کنه


Sunday, May 25

عاشقی اما مفت



راه رفتن و قدم زدن توی هر خیابونی، یکی از خودهام رو صدا می‌زنه که تماشا کنه و کِیف، و خودشو تماما خراب کنه سر من... حتی هر ساعتی از هر خیابون همین قابلیت رو داره... توفیر صبح میدون انقلاب و عصرش (بنا به تعریف من از صبح و عصر) می‌تونه به اندازه‌ی توفیر میدون ونک و اعدام باشه...
صبح اگه از جنوب میدون انقلاب راه بری به سمت شمال، تجملی ارزون رو توی لباس‌ها و رفتار و قیافه‌ی اغلب آدم‌ها می‌بینی، سوای کارگرهایی که ایستادن و به همین تجمل ارزون با حسرت نگاه می‌کنن... نگاه‌ها کوتاه و خریدارانه و اما مغرورانه‌ان... همه از هم رد می‌شن جز سواره‌ها که کند می‌کنن به هر دلیل... اما عصر انگار دنیا کن فیکون شده باشه، همه چیز هست... خاصه اگه از غرب بیای به سمت میدون و بعد بپیچی سمت جنوبش... خاصه اگه قبل از ترمینال انقلاب رو توی پیاده‌روی شمالی باشی و بعدش رو توی پیاده‌روی جنوبی... همه جور آدمی رو می‌بینی... انگار همه‌ی خودهام رو صدا بزنه تا دسته جمعی بلولن لای مردم و چشم بچرخونن روی صورت و رفتارشون و حس کنن حالت‌هاشونو... ولع عجیبی توی وجودت بیدار می‌شه برای فهمیدن این همه تفاوت

قسمت عجیب ماجرا از پیاده‌روی جنوبی بعد از ترمینال انقلاب شروع می‌شه و تقریبا تا میدون رو بپیچی به سمت جنوب ادامه داره... این نوک انگار دلتا باشه، عجایب از همه طرف می‌ریزن توش... مردها از جنس سرباز و کارگر و دانشجوی شهرستانی یا علاف تهرانی، هنری جز شخم زدن تن زن‌ها با نگاهشون ندارن... هنرهایی ازجنس ادبیات کاربردی پیشرفته و مخ‌زنی از شعاع 30 الی 100 سانتی هم در بعضی نمونه‌های جسورتر جوونه زده! زنها مشتملند بر دسته دانشجوهای خز با آرایش‌های یک دقیقه‌ای و بی‌سلیقه، تک‌دخترهایی که تند و منقبض و مغرور از میون مردها رد می‌شن، و زن‌هایی که سعی می‌کنن اعتماد به نفسشون رو برگردونن!
جفت‌ها اما پدیده‌های منحصر به همین محدوده هستن! نه زیبا، نه خوش‌تیپ، نه آداب‌دان... دسته‌ای عبارتند از مؤنثینی که نه هیچ چیزی در خودشون یا بغلدستی‌شون، بلکه تنها مذکر بودن بغلدستیه، سرچشمه‌ی شادی لایزالیه که با خنده‌ها و اطوارهای بسیار بلند با دیگرون قسمتش می‌کنن و بدینوسیله گردن مذکر مذکور رو برافراشته می‌کنن و استخوانهاش رو کمی قوام می‌دن... نامزدها با جی‌جی‌هاشون که برای نامزدبازی تنشون کردن، متمایز و به آسانی قابل‌کشف هستن... عشاقی هم این وسط پیدا می‌شن که از تقلای دست‌هاشون برای احساس سهم بیشتری از تن اون یکی می‌شناسیشون... معمولا توی حاشیه‌ی سمت راست راه می‌رن و جهت نگاهشون بر جهت حرکتشون کاملا عموده ... اگه دو ثانیه به فضای بین مردمک‌هاشون نگاه کنی، گیجی و داغیشون خنده می‌شه روی لبات...
من اما هر روز آروم از این مسیر رد می‌شم و جور همه‌ی هنرهای مردها و ظرافت زن‌هاش رو به جون می‌خرم بلکه یکی دو تا از اون جفت‌های محال رو ببینم... آدم‌هایی که باور نمی‌کنی جز این خنده‌ای که همون لحظه موقع دیدنشون روی صورتشون هست و شادی‌ای که سرتاسر وجودشون، هیچ لحظه دیگه‌ای هم شاد بوده باشن یا یحتمل باشن... آدم‌هایی که خیلی بیشتر از اون با جماعت فرق دارن که انتظار داشته باشی جایی توی جمع، اون هم یه جفتشون رو با هم ببینی.... و اینو مدیون شلوغی و ارزونی و رنگارنگ بودن میدون انقلاب هستم تا حس کنم اوووه... چه خوب که آدم‌ها تحمل تنهایی رو ندارن





Wednesday, May 21

هستی؟


قصه همین است...بطن در بطن، تکرار
عجیب نیست اگر در و دیوار این شهر پُرَست از اسم آدم‌هایی که من نمی‌بینم‌شان تا جای صاحبان‌شان بنشینند مدام بر نگاهم... مهم نیست چه کسی چرا می‌خواهد زنده‌شان ‌کند بعد مدفون شدن‌شان در خیال من (و چه فایده از رقص پرچم اسم‌ها بر فراز نعش‌های‌شان؟)...
من از این حیرانم چه کسی در من می‌داند کدام لحظه چه‌قدر اگر پلکم را بلند کند و چشمم را بچرخاند و به چه عمقی و بلندی‌ای پرتاب کند نگاهم را، آن اسم دیده می‌شود؟ که همیشه اسمی هست که دیده شود... و من چقدر اوست؟ و او چقدر دیگری‌ای که تاس زندگی را می‌ریزد؟

Saturday, May 17

small is where we live


از شیمی بیزار بودم... بره همین وقتی مراقب از اتاق بیرون رفت و دختر تازه وارد بلند شد و از روی برگه ی من خونه های جواب رو پر کرد هرهر بهش خندیدم... بعد هم که خبر دادن هردومون با هم رتبه ی اول مسابقات شدیم، تا توی راه پله همدیگه رو دیدیم، باز هم هرهر خندیدیم...

شیش هفت سال بعد، بهم پیشنهاد شد با خانم ترک همکاری کنم... اتاقش اندازه ی دو تا میز بود که فقط یه میز داشت. در ِ اتاق بسته بود و اون تنها توش کار می کرد... طبیعتاً بیخیال شدم!

توی یه کار دوسه ماهه، همکاری داشتم که شوهرش اسم ترکی قشنگی داشت... بعدها، یه روز، یه جایی حدود ساختمون محل کار خانم ترک (که حالا ساختمون محل کار من هم بود) دیدمش و فهمیدم شوهرش برادر خانم ترکه!

بلاخره یه کار نسبتا مشترک با خانم ترک انجام دادم و با همکار هم اتاقی ش آشنا شدم که اسمشو بذاریم خانم بعدآشنا!
کم کم برخوردهام با خانم بعدآشنا بیشتر شد... دورادور داشتم همکارشون می شدم! بلاخره توی یه مرکز کار می کردیم!
امروز از در اومد که مثل اینکه ما یه دوست مشترک داریم! و همانا دختر تازه وارد همرتبه در مسابقات شیمی دوست مشترک ما بود!

سلام گلپر! اینکه هنوز زنگ نزدم برای اینه که نمی تونم یه مکالمه رو شروع کنم! یه بار دیگه زنگ بزن خب! می تونم ادامه بدم!

Distraction



زنگ جدید موبایلم صدای آواز پرنده‌هاست تا ذهنم به هم نریزه! حالا از هرجا رد می‌شم که پرنده‌ای آواز می‌خونه دستم می‌ره توی کیفم و موبایلم چک می‌شه!

Wednesday, May 14

تلخ لطفا


فقط ناخنهای بلند صدایی لازمه که لایه های پشت پوستت رو چنگ بندازه و خشکه های تنت رو بریزه پای دیواراش
...

Wednesday, May 7

ضدسانسور


همه ش هم به خاطر موزون بودن این آهنگها نیست که بهشون پناه می بری
بعضی وقتا هم دوس داری که یکی حرفاشو بی دغدغه اینکه حال تو رو بدتر کنه، بزنه

مثل این روضه خونها!


Friday, May 2

No Tricks


توی زندگی روزمره‌ای که توش مدام می‌آی، می‌مونی، می‌ری، گاهی می‌بینی درست وقتی می‌خوای راه بیفتی و بگذری (یا دیگه بمونی)، یه اتفاقی موندنی‌ت (یا رفتنی‌ت) می‌کنه... همین اتفاقای دم آخر، آدمو به این خیال می‌ندازن که شاید اگه بره وقوع یه اتفاق خواستنی، مهلتی و ضرب‌الاجلی معلوم کنی، بشه به اون لحظه‌ی آخرش امید بست... بعد با خودت قرار می‌ذاری: فقط 5 دقیقه دیگه صبر می‌کنم... یه روز دیگه... یه ماه... یه سال... گاهی هم این کارو می کنی، چون دیگه نمی‌تونی امید ببندی و تحمل کنی... فقط می‌خوای تحملت رو کِش بدی
اما تقریباً همیشه بی‌فایده‌ست... همیشه اتفاق با اراده‌ی تو بازی می‌کنه و می‌بَره... مهلت تموم می‌شه و تو که به خودت قول دادی از مرزی که کشیدی بگذری، می‌گذری... همه‌ي سهم احتمالی خودت رو از اتفاق کنسل می‌کنی... و درست اونوقته که اتفاق می‌افته... پوزخند می‌زنی به زرنگی‌ای که هیچوقت فایده نکرده برات... بعد تصمیم می‌گیری خیلی حساب‌شده بهش ببازی، طوری‌که یه جورایی هم بُرده باشی... فکر می‌کنی این دیگه زرنگی نیست... اما ته ذهنت فکر می‌کنی خیلی زرنگتری... خب... بدتر می‌بازی
فقط انگار یه راه هست
کِش دادن انتظار... اِنقدر که اگه قراره درهرحال ببازی، به زندگی هم فرصت ندی ازت ببره و از پشت سر بخنده بهت...

اما بعیده که من انقدر تحمل داشته باشم که برای همیشه بازنده‌ی مسلم باشم... ترجیح می‌دم بگذرم و بازنده‌ی مغروری باشم که به خودش می‌گه ارزش هر اتفاقی به اینه که توی تاریخ مصرفش بیفته!