Thursday, March 2

طبع سخن گزار کو

گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو
باد بهار می وزد باده خوشگوار کو

هر گل نو زگلرخی یاد همیکُند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو

مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو

حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم بخون دل بهر خدا نگار کو

شمع سحرگهی اگر لاف زعارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو

گفت مگر زلعل من بوسه نداری آرزو
مُردم ازین هوس ولی قدرت و اختیار کو

حافظ اگرچه در سخن خازن گنج حکمتست
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو

3 comments:

Anonymous said...

آشفته تر از خویشت جز خویش نمی یابی
مرحم به دل ریشت جز خویش نمی یابی
بیهوده در این بازی دل باخته ای جانا
دل باخته کیشت جز خویش نمی یابی

SAM said...

مرحمی که بجای مرهم نوشتید منو یاد محرم میندازه و باز هم اینکه : تکلم محرمی می خواهد اما نیست

و اینکه
آنچه یافت می نشود آنم آرزوست

Anonymous said...

کار دلم خون شدی از غم هجران تو
قبیه گهم چون شدی سر در ایوان تو
خیز و به ایوان در آماه من امشب برآ
از چه شتابان شده پای گریزان تو...