از آسودگی بعضی روانها حیرت میکنم... گاهی فکر میکنم علیرغم همه چیز، ٰاگه کمی باهوشتر بودم شادتر نبودم؟ یا اگه دوستان بیقیدتر و باهوشتری داشتم... چرا مدام گمون میکنم "در این گیتی سراسر گر بگردی.... خردمندی نبینی شادمانه"؟... انگار چیزی تموم شده... "چیزی کم است" که هیچ چیز جاش رو پر نمیکنه... چیزی از همه چیز انگار... همه جا انگار
پیرزن روی زمین نشسته بود و یله شده بود به نرده های در بزرگ بیمارستان... گوشه ی پیشونیش رو به کف دستش تکیه داده بود و آرنجش رو به زانوی بلند شده ش... درست همون حرکتی که روزی کنار چهارچوب در کوچیک اتاق، قلبمو خراشیده بود
و هنوز هم
جاودانگی - میلان کوندرا
جاودانگی - میلان کوندرا
بخش اول- 1
زن شصت یا شصت و پنج سالی داشت...... استخر را دور زد و راهی در خروجی شد. از کنار نجات غریق گذشت و پس از آنکه سه چهارقدم از او دور شد سرش را برگرداند، لبخند زد و دستش را برای نجات غریق تکان داد. در آن لحظه دردی در قلبم احساس کردم! آن لبخند و آن حرکت از آن ِ یک دختر بیست ساله بود! بازویش با آرامشی فریبنده بالا رفت، گویی بازیگوشانه توپی را با رنگهای شاد بهسوی معشوقش پرتاب میکند. لبخند و حرکت از ظرافت و فریبندگی برخوردار بود، اما صورت و بدن دیگر هیچ فریبندگی نداشت. فریبندگی ِ حرکتی بود که در نافریبندگی بدن غرقه شده بود. ولی زن گرچه میباید دانسته باشد که دیگر زیبا نیست، این مطلب را در آن لحظه فراموش کرده بود. در وجود همه ما بخشی هست که خارج از زمان به زندگی خود ادامه میدهد.
بخش اول- 2
آری من آن وقت مطلب را آنطور میدیدم، که اشتباه بود. حرکت زن چیزی از جوهر زن را متجلی نساخت، میتوان چنین گفت که زن، فریبندگی یک حرکت را برای من متجلی کرد. یک حرکت را نمیتوان به مثابه بیان یک فرد، به مثابه آفرینه او دانست(زیرا هیچ فردی نمیتواند حرکتی بیسابقه را، که مال هیچکس نباشد، خلق کند)، نیز، حتی نمیتوان حرکت را به مثابه ابزار شخص تلقی کرد، برعکس این حرکتها هستند که از ما به مثابه ابزار خود، به مثابه حاملان و وسیلهای برای تجسم خود استفاده میکنند.
بخش اول- 8
نقشه اگنس این بود که در لحظهای که به در خانه رسیدند دستهایش را دور گردن او حلقه کند و او را ببوسد، که بیشک این کار پسر را متحیر، بر جا خشک میکرد. اما در آخرین لحظه این میل را از دست داد، زیرا صورت پسر نه فقط غمگین نبود، بلکه عبوس و حتی کینهجو بود. آن دو فقط با هم دست دادند... مثل یک خواهر بزرگتر دلش برایش سوخت...همانطور که میرفت سرش را به سوی او چرخاند، لبخند زد و دست راستش را بالا برد، آسان، و روان، گویی توپی را با رنگهای شاد پرتاب میکند.
... وقتی دستش را تکان داد احساس دزدی و تقلب کرد. از آن پس دیگر از آن حرکت دست کشید و کلاً نسبت به حرکتها بیاعتماد شد... کوشید خود را به مهمترین حرکتها محدود کند و فقط از حرکتهایی استفاده کند که نشانه طرز بیان خاص او نباشد...
زن شصت یا شصت و پنج سالی داشت...... استخر را دور زد و راهی در خروجی شد. از کنار نجات غریق گذشت و پس از آنکه سه چهارقدم از او دور شد سرش را برگرداند، لبخند زد و دستش را برای نجات غریق تکان داد. در آن لحظه دردی در قلبم احساس کردم! آن لبخند و آن حرکت از آن ِ یک دختر بیست ساله بود! بازویش با آرامشی فریبنده بالا رفت، گویی بازیگوشانه توپی را با رنگهای شاد بهسوی معشوقش پرتاب میکند. لبخند و حرکت از ظرافت و فریبندگی برخوردار بود، اما صورت و بدن دیگر هیچ فریبندگی نداشت. فریبندگی ِ حرکتی بود که در نافریبندگی بدن غرقه شده بود. ولی زن گرچه میباید دانسته باشد که دیگر زیبا نیست، این مطلب را در آن لحظه فراموش کرده بود. در وجود همه ما بخشی هست که خارج از زمان به زندگی خود ادامه میدهد.
بخش اول- 2
آری من آن وقت مطلب را آنطور میدیدم، که اشتباه بود. حرکت زن چیزی از جوهر زن را متجلی نساخت، میتوان چنین گفت که زن، فریبندگی یک حرکت را برای من متجلی کرد. یک حرکت را نمیتوان به مثابه بیان یک فرد، به مثابه آفرینه او دانست(زیرا هیچ فردی نمیتواند حرکتی بیسابقه را، که مال هیچکس نباشد، خلق کند)، نیز، حتی نمیتوان حرکت را به مثابه ابزار شخص تلقی کرد، برعکس این حرکتها هستند که از ما به مثابه ابزار خود، به مثابه حاملان و وسیلهای برای تجسم خود استفاده میکنند.
بخش اول- 8
نقشه اگنس این بود که در لحظهای که به در خانه رسیدند دستهایش را دور گردن او حلقه کند و او را ببوسد، که بیشک این کار پسر را متحیر، بر جا خشک میکرد. اما در آخرین لحظه این میل را از دست داد، زیرا صورت پسر نه فقط غمگین نبود، بلکه عبوس و حتی کینهجو بود. آن دو فقط با هم دست دادند... مثل یک خواهر بزرگتر دلش برایش سوخت...همانطور که میرفت سرش را به سوی او چرخاند، لبخند زد و دست راستش را بالا برد، آسان، و روان، گویی توپی را با رنگهای شاد پرتاب میکند.
... وقتی دستش را تکان داد احساس دزدی و تقلب کرد. از آن پس دیگر از آن حرکت دست کشید و کلاً نسبت به حرکتها بیاعتماد شد... کوشید خود را به مهمترین حرکتها محدود کند و فقط از حرکتهایی استفاده کند که نشانه طرز بیان خاص او نباشد...
2 comments:
ghesmat e mored e alaagheye man az in Immortality oonjaasy keh az roman roland sohbat mikoneh. va nazar e roman roland raa raajeh be rabetey e Goethe baa yek dokhtar e javan maskhareh mikoneh. very witful!
salaam. man daghighan in tikkehaaye kondra ro be yaad daaram. ajibe...
pari
Post a Comment