Saturday, December 29
تاریخ
Sunday, December 23
Fantasy
برام جدیه... دست خودم نیست
:وقتی یکی می گه
خانوم ببخشید چهره تون خیلی آشناست... جایی همدیگه رو دیدیم؟-
دلم می لرزه یه لحظه... نگاهی می ندازم به صورتش، خیلی کاونده
:و جوابشو می دم که
من جایی ندیدمتون-
:و طرف می گه
خیلی عجیبه-
باقیش رو هر چی بگه دیگه جواب نمی دم
...خب اگه من هم حس می کردم جایی دیدمش، شاید
Tuesday, December 18
آدم منطقی و روز بارانی
کاملاً منطقی به نظر میاد
آدم وقتی چتر دوست نداره، با اینکه بارونم خیلی دوست داره، ولی خب با لباس خیس هم که نمیتونه بره سر کار، پس مجبوره یه روز بارونی نره سر کار
وقتی آدم نمیره سر کار و روز هم بارونیه، خب نمیشه که کز کنه کنج خونه و روز رو به علافی بگذرونه... اونم وقتی کلی کار عقب افتاده داره... خب میافته میره دنبال کارای عقب افتاده
ساختارهای بزرگ همینن دیگه... هیشکی از کار اون یکی خبر نداره... باید بشینی تا آدم مربوطه بیاد! خب کارمندا هم آدمن... روزای بارونی توی ترافیک گیر میکنن و دیر میرسن... اگه عجله کنی هم فایده نداره... فقط ده بار توی ساختمون و اتاقها میچرخی و با اسامی و طرز برخورد آقایون و خانومهای مختلف کارمند آشنا میشی
ولی خب آدم عجول با چرخیدن توی اتاقها و فکر و تجربه و گذشت زمان، بلاخره سر درمیاره از نظام این ساختارهای بی نظام! بعد وقتی کارمندی ازش میپرسه "چی شده؟" می تونه کامل توضیح بده که اونجا چه اتفاقی افتاده و اون چی لازم داره و کارمنده دقیقا چی کار باید براش انجام بده... از یه کارمند که نباید انتظار داشت از همه اینا سر دربیاره!
آدم وقتی راه میافته و هیچ برنامه مشخصی نداره، ولی از قضا سر راهش میتونه چند تا کارو انجام بده خب میشه مثبت فکر کرد و گفت شانس آورده... و اشکالی نداره با لباسای خیس و اوضاع پریشون بره توی یه شرکت فوفول... باز منطقیه خب که یه نگاهی به اوضاعش میندازن و فکر میکنن بلایی که سر ابزارش آورده هم یه بخشی از اون بلای توأمانیه که سر هردوشون اومده! بعد با نگرانی نگاهش میکنن و روشون که نمیشه درمورد خودش بپرسن، فقط میپرسن چطوری اینو این شکلیش کردی؟؟؟ و خب طبیعیه که نگاهشون هم روی سر تا پای شخص چرخ بزنه... آدم در همه این موارد باید خونسرد باشه و دیگرونو درک کنه...
آدم وقتی قبل از شروع فصل نرفته باشه خرید، خب بعد از یه روز تمام راه رفتن زیر بارون، مجبور میشه تازه همون روز خرید هم بره!
در کل اگه آدم میخواد یه بسته رو با پست تی ان تی یا دی اچ ال بفرسته جایی، مگه مغز ... خورده که بجای اینکه مستقیم بره سراغ شعبههای خودشون، پاشه بره و توی اداره پست، پستش کنه... تنبلی خیری جز ده برابر کردن زحمتا نداره! اگه بستهش توی همون پست گم و گور بشه چی؟؟ بد نیست گاهی آدم یه ذره منطقی باشه! بیمنطق، در بهترین حالت، تازه بعد از چهار روز بستهش میرسه به اونجایی که بعد از نیم ساعت میتونست برسه! شعبههای همون شرکتها
طبیعیه وقتی آدم سرما خورد، نیاز به استراحت داره و باید فاتحه کارهای ارجنت رو بخونه
زشت نیست آخه آدما نگران از پنج متری سرما خوردهها رد میشن؟
Saturday, December 15
B Minus
...که همه تکانهای هستیت)
پ.ن: ادامه اصلی شعر
Saturday, December 8
گل سیاه
تمایلش به خودکشی محرکی بیرون از خودش نداشت. این تمایل در گِل وجودش کاشته شده بود، و کمکم رشد کرد و مثل یک گل سیاه شکفته شد
(گل سیاه تو را من همیشه دوست داشتهام... ر. ب)
مگر میتوانی توضیح دهی که چرا یک گل در یک روز معین شکفته میشود و نه در یک روز دیگر؟ تمایل به خود-ویرانی ذره ذره در او رشد کرد تا اینکه یک روز دیگر نتوانست در برابر آن مقاومت کند.
نوع مرگی که در آرزویش بود نه شکل دور شدن، بلکه دور انداختن بود. دور انداختن خویشتن. او خود را چون موجودی ناقصالخلقه، چیزی که از آن متنفر است و نمیتواند از شرش خلاص شود بر دوش کشاند. به همین جهت تمایل بسیار داشت تا خود را، مثل کسی که کاغذ مچاله یا سیب گندیدهای را دور میاندازد، به دور افکند. او تمایل داشت خودش را دور بیندازد، گویی آن کس که دور میانداخت و آن کس که دور انداخته میشد، دو آدم جداگانه بودند.
او دنیا را گم میکرد. وقتی میگویم دنیا مقصودم قسمتی از هستی است که به ندای ما پاسخ میدهد (حتی اگر شده با پژواکی که به زحمت شنیده میشود) و ندایش را ما میشنویم. برای وی دنیا گنگ میشد و دیگر دنیای وی نبود. او درون خویشتن و رنجهایش کاملا محبوس میشد. اما میشود گفت که آیا رنج دیگران میتوانست او را از انزوایش جدا کند؟ نه. زیرا رنج دیگران در جهانی صورت میگرفت که وی آن را از دست داده بود، دنیایی که دیگر مال او نبود. اگر کرهی مریخ گوی عظیمی بود از رنج، که هر سنگش از درد فریاد میکشید نمیتوانست همدردی ما را برانگیزد، زیرا مریخ به دنیای ما تعلق ندارد.
Tuesday, December 4
قربونت
طبیعت بازیهای عاشقونه اینه که وقتی طرفت خوشگله، چپ و راست براش زبون میریزی و قربون صدقهش میری و خودتو میکنی توی چشش
اگه خوشش نیاد با نوشتن باهاش حرف میزنی... خب نمیتونی نگی
اما اگه طرف خوشگل نباشه، سر قربون صدقه چنان حساب و کتاب دقیقی داری که نه سیخ بسوزه و نه کباب... نه احساس کنی بیخود داری انرژی مصرف میکنی و نه موضع مطمئن رابطهت متزلزل بشه! نوع ابرازشم با یه ترانه ای، عکسی، یا یه چیزیه که هیچ جور محصول خودت نباشه و مخاطبش هم هیچ ویژگی خاصی نداشته باشه تا وانمود کرده باشی فقط یه چیزیه که ازش خوشت میاد، نه چیزی که مخصوصاً برای طرف انتخاب کردی
Friday, November 30
تشبیه؟
Tuesday, November 27
رد درد
... قبول...
ولی بعدش چی؟
این رد درد عاشق نبودن رو چی کار باید کرد؟
نباید جایی خطی کشید ازش؟
پ.ن: من اصلا عاشق ِ نوشتن نیستم! حتی عاشق ِ گفتن! نباید دنبال دلیل عاشقانه ای برای نوشتنم بود... شاید "سه حرف درد"...هر دردی... همینه دلیل نوشتنم
Sunday, November 25
Foot Shaking
One of the distractions which may prevent your relaxation while you are trying to sleep at a meeting is a shaking foot in your eye-reach area.
Today I suffered a lot from such a dis-ease which prevented me from sleeping at the conference, so instead of sleeping I had to think and organize my mind about the reasons and processes of foot shaking.
The contagious characteristic of this common dis-ease, makes it as prevalent as the sleepy members of any gathering.
Why foot shaking is contagious?
From the point of etiology, When person A as a foot shaker (the source of the dis-ease in a gathering) prevents the sleep of person B as a bored person who tries to sleep, person B gets nervous and starts to calm down him/herself by foot shaking and as a result becomes the next feet shaker and a probable source of the dis-ease.
From another point of etiology (!), we can analyze person A as a dis-ease spreader.
Why person A continues shaking foot?
1) Person A can stop the action, but A somehow benefits from this action just at the moment and so prefers to continue it as long as the benefits are yielded (which brings the question that which benefits are there in foot shaking?).
2) Person A can not stop the action, since it’s a habit of person A (which brings the question that WHY foot shaking becomes a habit?).
Now we are going to study each of these states:
Which benefits are there in foot shaking?
The reason for any activity is satisfying a kind of need which may bring a kind of joy, or make the continuity of a joy possible in a way. So, is foot shaking enjoyable? I can surely say YES. Whether the foot shaker is aware or not, whether the person does it with conscious or not, surely the person IS enjoying. This enjoyment may be used to soothe something joyless or even harming, or just to make the person high!
In the case of a gathering, the situation could be boring, nerve-racking, stressful or even exciting. When the situation is boring and the person has no way to get rid of it (can not go out, can not sleep, can not stop or change the situation), it becomes nerve-racking which is just the second situation. The person tries to suppress the situation and find a remedy for the damage of it by foot shaking.
Even excitement can be a main cause for foot shaking. Motion is a way to release the additional energy of the body. When the person is sitting on a chair for a while, and there is a source of a kind of excitement (the lecture, the lecturer, or a hot person sitting in neighborhood or in the eye-vision (!), or even the individual’s physiology at that moment), body finds a way to release the high excessive energy which is just foot shaking. Actually, this release of the energy can be considered as the main reason of foot shaking. Since getting bored or nervous or stressful could be other kinds of the energy imbalance of the body.
Why foot shaking becomes a habit?
The answer of this question is just like the answer of this question for any habit: Because the person experiences the situation very frequently.
Which means the person is frequently in one or some or all of the situations mentioned in the previous answer.
I would like to end this lecture with addressing the differences of foot shaking in male and female foot shakers!
Foot shaking in Males:
One of the most common positions of foot shaking in males is moving the thighs in a horizontal plane toward each other and then in the opposite direction, like rubbing or catching SOMETHING and then dropping it!
The other frequent position is shaking the thighs in a vertical plane with the help of paws, which is like pushing SOMETHING and then pulling it back!
Foot shaking in Females:
Females work with the surface of one of their feet. They may tap on the ground or may play the foot around in the air while they have put the playing foot on the other foot! The action causes the tension of the skin from the paw to the very end of the foot!
Friday, November 23
just teeth
Liv: She’s double happy, double sad, double excited, double awake, double needy… well, no, triple needy, actually
Will: I’ve got a criminal mind. Lots of wanting to be bad. See an ass, want to bite it. I just never do.
Sandy: Good. Good. But what you don’t know is there is a straight line from moral to the criminal. And you crossed the moral-criminal divide. Wanting to bite an ass is a moral issue, and then only if the ass belongs to someone who objects to the idea, the criminal would be biting the ass without permission.
Will: You're such a lawyer
Sandy: Yeah
Will: Anyway, then what?
Sandy: Than what what?
Will: You bite the ass, then what?
Sandy: Well, then... they bite yours. It’s the theory. It’s so long since I’ve bitten or been bit. It’s good to talk about that.
Will: Hi, I’m sorry.
Liv: You smell of perfume.
Will: No, I don’t know how I do.
Liv:Nor do I.
Will: I love you.
Liv:Is that an answer?
Will: It’s the truth. What do you need? What do you want ever? I feel as if I’m tapping on a window. You’re somewhere behind the glass, But you can’t hear me. Even when you’re angry like now, it’s like someone a long, long way away from me is angry with me.
Liv: Well, glass is better than ice, which is where we were earlier. Sweden, ice, depression, the high rate of suicide? I never get close to anybody who didn’t want to talk about that. Or free love…
Will: It feels a long long long way, right now, from where it needs to be. I wish we could unsay and unhurt back to wherever that is, and start again.
Liv: And how far back?
Will: I remember you bit me. You were angry with me and you bit me. I don’t remember why.
Liv: I don’t know why either, but I remember I bit you.
Will: You really bit me. And I thought we were very close. We were.
Will: If you could do anything right now, what would it be?
Amira: I have to work, I have to get back.
Will: Oh, come on.
Amira: Let me think, I don’t know, uh… Change everything up until this moment. Uh, not my son, everything else.
Will: I can’t do that for you.
Amira: You didn’t say what could you do. What would I do is what you said, not what you could do.
Will: What could I do?
Amira: Why?... I don’t understand…
Will: I don’t understand, either.
Amira: If I had a magic wand, I don’t know, persuade my son to come to Sarajevo with me, start a new life.
…
Amira: And you… If you could do anything right now, what would you do?
Amira: Which of us is lying the most?
Will: About what?
Amira: It’s not even the right question. Which of us is lying to themselves the most?
Will: What?
Amira: About this.
Sunday, November 18
نوستالژیا در مدرنیته؟
اگه گلدون کریستالی توی اتاقت شکست و جای خالیش به چشم اومد و نتونستی چیزی بخری و جاش بذاری یا هیچ چیز جاشو پر نمیکرد، باید دکوراسیون رو عوض کنی تا نبینی جای خالیشو... تا به چشم نیاد
اگه خیلی مدرن باشی، حتی بدون گذاشتن چیزی جاش، حتی بدون تغییر دکوراسیون، نظم جدیدی تعریف میکنی
دلتنگی؟؟؟
سر هم؟
یعنی چی؟
Thursday, November 15
عروس سه ساله
و میروم که بیخیال بخندم و باد کنم ششهای تهی بودنم را از هوای فراموشی
و تا برمیگردم، باز بهانه میشود سوزن مرگی و مچاله میشوم خالی
عروس سه سالهای، زن شصت سالهای، مادر همه سالهای تنهاییاش، امروز خلاص شد از تقدیر ورم کردهی بودنش
زن تنهای ضمخت تلخ پیری بود با سایهی تازهی سه سالهی پیرمردی بر سرش... در بستر خاک آرام گیرد ای کاش
دلم میسوخت و نداشت تاب شنیدن درشتی نالهها و نفرینها و دردهاش را... دلم میسوخت و گوش نمیسپرد به صدای جویدن بدیهاش در دهان این و آن
فقط چشم میگردانم و هی میچرخانم و باز باید بگردانم
خستهام از تماشا
Saturday, November 3
Thursday, November 1
هزار و یک روز
تا چشامو باز میکنم می پره روی سرم که یالا یالا بقیهی قصه
گیج میمونم کمی که کجای قصه بودم؟
بلند میشم که باقی قصهرو ببافم براش
وقت وبیوقت هم فکر میکنم کجا و چطور تموم کنم قصهرو براش
Monday, October 29
مُردم
!کار خوبی که آتنه فقیهنصیری در نقش "سعیده" کرد این بود که مرد
من اما خوشحالتر میشدم اگه زندگی و مرگ این "سعیده" رو هانیه توسلی بازی میکرد
Friday, October 26
گل سرخ
گلسرخ با چشمهاي تازه گشودهاش مرا نگاه ميكرد كه آبپاش را روي ساقهاش خم كرده بودم و خيره به خراشهايش مانده بودم. گفت
.من گمان نميكنم بتوانم بخاطر اينهمه آب تشكر كنم-
من درحاليكه كمي شرمنده اين تشكر او شده بودم گفتم: - خواهش ميكنم، آب دادن كه هنري نيست
وگلسرخ با شيطنت بيحوصلهاي گفت : - سيل راهانداختن چطور؟ احساس ميكنم ريشههايم را هم آب ميبرد
من كه تازه متوجه اشتباه خودم شده بودم با دستپاچگي آبپاش را عقب كشيدم و گفتم: - واي ... يعني زياد بود ؟
البته-
من فكر كردم كه شما خيلي تشنهايد-
چرا بايد خيلي تشنه باشم؟-
خوب من فکر كردم مدتي است كسي در اين ستاره نبوده است-
نه ، آنقدر ها هم نميگذرد... همين دو سه روز پيش ببري اينجا بود-
از خونسرديش شگفت زده بودم: - هـِ ، شوخي ميكنيد
گلسرخ با نگاهي خالي مرا نگاه ميكرد. مثل مسخشدهها گفتم : - ميدانستم، ولي چطور او شما را پاره پاره نكرد؟
و بلافاصله از جملهاي كه گفته بودم پشيمان شدم، تصور پاره شدن براي من زجرآور بود چه رسد به خود گلسرخ. اما گلسرخ با همان خونسردي قبل گفت: - اوه!... ببرها هميشه چيزي را ميدرند كه از آنها بترسد، بخصوص در مورد دريدن يك گلسرخ مسئله اصلاً گرسنگي نيست. هيچ ببري گلسرخ نميخورد
شما خيلي شجاعيد كه نترسيدهايد-
من ترسيده بودم. من از قطرهقطره خشكيدنم ترسيده بودم-
منتظر، گلسرخ را نگاه ميكردم. ميديدم كه هنوز هم ميترسد اما آنقدر پنهان و آرام كهاصلاً نميشد گفت ميترسد. او كه انگار در ميان خاطراتش ايستاده بود، بعد از كمي سكوت با هيجاني تلخ و تند ادامه داد:
بايد براي تو همينطور باشد، بخاطر پنجه ات. من هم خارهايي دارم شبيه پنجههاي تو-
قهقهاي سرداد و گفت: - خار فقط براي دفاعست ولي پنجههاي من براي حملهاند. حملهكردن لذتبخش است ولي دفاع از روي ترس است، ترس. مگر نه ؟
و پنجههايش را با آهنگ غرشهايش بر روي ساقهام حركت داد. خطوطي كه مسير درد را روي ساقهام مشخص ميكردند مدام همديگر را قطع ميكردند و من در فكر اين بودم كه كجاي ساقهام زودتر ميشكند و حدسي ميزدم و بعد تصور ميكردم به كدام سمت ميافتم و نگاهم به كدام سمت خواهد ماند. آيا به سمتي كه دوست داشتم خيره ميماندم ؟ گفتم
دفاع؟ دفاع دل انگيزست ؟ ها ها ... چقدر تو ترسويي-
نه، من دفاع نميكنم-
تو چه رذيلانه ميجنگي، خارهايت به من هيچ آسيبي نميزنند، چه خيالها-
دلم نميخواست چيزي عوض شود. نبايد پشيمان ميشد. گفتم
باوركن من نميجنگم … چرا ادامه نميدهي ؟ به گمانم پرپر كردن گلبرگها بايد باشكوهتر باشد. اينطور نيست ؟ تو حتماً تجربههاي زيادي داري و ميداني چطور بايد كارت را كامل كني
او با ناباوري و خشم و دلزدگي نگاهم ميكرد
تو نميداني؟ نميفهمي؟ يا اينقدر ديوانهاي ؟ از تو چندشم ميشود-
قدمي به عقب برداشت و خيره به من ايستاد. به همه چيز متهم شده بودم. معلوم بود كه ديگر هيچ ميل حمله ندارد. ديگر خطوط درد از حركت ايستاده بودند و رقص تمام شده بود. گفتم
اشتباه ميكني. من فقط پرپر شدن را به پژمردن ترجيح ميدهم-
پرخاش ميكرد. گفت: - كدام پژمردن ؟
مگر خشكي ساقهام را با پنجههايت لمس نكردي ؟ نفهميدي ؟-
كمي آرامتر شد و گفت : - فهميدم اما فكر كردم هر گلسرخي يكجور است. يعني تو واقعاً داري خشك ميشوي ؟ ولي اين ستاره كه آب دارد...
زماني مغرور بودم، آنقدر كه همة ناتواني هايم را به ديگران نسبت بدهم. ولي با وجود اينكه ببر هيچ ارزشي برايم نداشت، غروري هم در برابرش نداشتم. ساده گفتم
ريشههاي من هنوز جوان و كوچكند. نميتوانند به عمق اين خاك برسند-
ببر درحاليكه سعي ميكرد چهرة مهاجم خودش را حفظ كند با لحن جدي اش گفت
نميشود گفت حالا كه ريشههايت به آب نميرسند ، خشك ميشوي-
با بغض ناليدم: - معلومست كه خشك ميشوم
سكوت كرد. نگاهش به همان قدرت پنجهاش ويرانگر بود. احساس ميكردم از جا كنده ميشوم تا بالاخره به من پشت كرد و گفت
نبايد... در هيچ شرايطي نبايد اميدت را از دست بدهي و بايد، در هر شرايطي بايد بجنگي. زندگي تو همان جنگيدن است-
بغض من آنقدر سنگين بود كه نتوانستم هيچ حرفي بزنم. رفت و دسته آبپاش را با دندانهايش كشيد و آورد و روي ساقهام خم كرد. او هم مثل تو تا حدي سيل به راهانداخت. به زمين خيره بود و من حتي اگر چشمهايم اشك آلود نبودند، باز هم نميتوانستم چشمهايش را ببينم. فقط صداي سقوط چند قطره اشك را شنيدم و حالا من با ريشههايم حتي اشكهاي يك ببر را هم نوشيدهام
Thursday, October 25
دروغ یا خیانت؟
:(Eastern Promises) این جمله رو روی پوستر فیلمی خوندم
Every sin leaves a mark
علم چهرهشناسی حالا دیگه نیازی به معرفی و اثبات نداره
نگاهی به آینه بنداز
نمیفهمی فرق نور و تیرگی رو؟ زندگی و مرگ رو؟
ببین چشمهامو
نمیبینی که میبینم؟
چشمهاتو بستی و انکار میکنی که کدوممون باور کنیم؟
دغدغه عاقبت چیزهایی که نمیدونیم کافیه... دروغ رو بگذار برای احمقها یا بیکارهها
---------------------------
تم اصلی این شماره مجله هزارتو گویا خیانته... این جمله ها رو جمع کردم که باز هم ببینم:
خیانت به مثابه لذت ادبی
از اینجاست که فکر خیانتکردن یا در شکل دینیاش نیّت ِ گناه در وجود شما شکل میگیرد. توی کتابفروشی با برداشتن هرکتاب، تورّق ِ سر-سری و گذاشتناش، به یک خیانت نزدیک، و از آن دور میشوید. اما درست مطمئن نیستم که خیانت از لحظهی خرید کتاب آغاز میشود یا از لحظهای که شروع به خواندناش میکنید
ولی لحظهای که خواندن آغاز میکنیم خیانت حتمن در حال اتفاق است.
حالا چهاتفاقی میافتد؟ دارم به شوهر این زن هم خیانت میکنم؟ یا حتا به خودش؟
سالن تاریک سینما/تختِ اتاقخواب، متن بر پردهی/صفحهی کتاب/فیلم، و خواندن/تماشا کردن: لذّت امن خیانت.
خیانت ناگزیر
این فراموشی/خیانت، افسردهام میکند؛ امّا تداوم خاطرهی غیاب، نابود میسازدم. پس، افسردگی را بر مرگ ترجیح میدهم؛ یا به بیانِ روشنتر: مرگم را به تأخیر میاندازم. من خیانتِ ناگزیر را برمیگزینم.
وقتی که به خیانتِ پوچِ ناگزیر دست میزنم با هیچ چیز به شکلی عاطفی، درگیر نمیشوم. اعمالم وقتِ تلاش برای فراموشی، عقلانیست؛ با دستآویز عقلانیّت، خیانت میکنم. عملپوچم – فراموشی و خیانتم – با چنین نگاه دلزدهای، خوشایندم نیست؛ افسردهام میکند – گفتم.
در برابر این روشِ تلاش برای بقا، عدّهای راهی دیگر برای تابآوردنِ غیاب معشوق برمیگزینند… در راه حلّ جایگزین، روی سخن عاشق، با معشوق است. او خطاب به معشوق غایب پیام میفرستد: «برگرد، تا ببینی با غیاب و نبودنت چه بر سرم آوردهای.» این، به گمانِ من باجخواهیای زبونانهست:
در مراتب یا ما را چه به خیانت
درصدِ خیانتپذیری شما چند است؟ یعنی پیرامونتان چند نفر هستند که میتوانند به شما خیانت کنند؟ اصولن خیانتخورتان ملس است؟ از صد، به میزان خیانتپذیری خودتان، چند میدهید؟
هرچه نمرهی بیشتر و بالاتری بیاورید، آدم مهمتری هستید. این که این مهمبودن اصولن خوب است یا چیز بهدردنخوری مثل هزار چیز دیگر این زندهگی است، در حال حاضر و در این بند، خیلی اهمیتی ندارد.
از نسبیبودن خیانت هم لازم است اینجا، برای هزارمینبار، حرفی بزنیم؟
آن کیسهی کذایی زر را به مثابه پاپوشی برای ایدهی خیانتِ آقای یهودا، بعدها به ماجرا اضافه کردند. و این که آقای یهودا، اگر خیانت کرده باشد، به خاطر هیچ و پوچ بوده است. این جوری استحقاقش برای ثبت در تاریخ به صورتی شکوهمند، بیشتر میشود. کسی که به خاطر هیچ و پوچ، به پسرِ خدا خیانت کرد. معرکه نیست؟!
آیا شنگیدن به مثابه مرتبهای از خیانت محسوب میشود یا صرفن مقدمهای است بر خیانت؟ آیا شنگنده، نهایتن یک خیانتکار بالقوه است؟
خیانت با اصل عدم قطعیت سازگار است؟ ریشهی خیانت در پذیرفت قطعیت است: این که چیزی یا کسی لزومن از چیز یا کس دیگری بهتر است.
آیا شانس یا تصادف – به مثابه فاکتوری برای گریز از انتخاب – عوامل بازدارنده از خیانت هستند؟
در را پشت سرت ببند
...
Wednesday, October 24
شب و روز... روز و شب
:اول
کابوس
:بعد
تو
توالی منطقی خواب و بیداری
کابوس شدیم
من برای ِ تو
تو برای ِ من
گرچه چیزی از هم نخواسته بودیم
با هم شاید
اراده ما این نیست
...
:کابوس شبانه فقط پیشآگهییه برای ِ تولد دوباره درد ناگزیر
کابوس روزانه
گریزی از هم داشتیم ای کاش
من دست ِ کم
سهم من دست ِ کم
خواب آسوده بود ای کاش
بیا و نیا
نیا
همین
اراده ما بگذار همین باشه
Monday, October 22
Lo lai lo lai lo
که به خود درپیچی ابروار
بغرّی بیآن که بباری؟
Tuesday, October 16
امکان
وقتی همه چیز و همه وقتو تلف کنی توی بازیا، می تونی حتی اتوبوس هم سوار شی... بعد می تونی حتی گریه کردنا و جیغ زدنای نی نی کوچولو رو توی بغل مامانش تحمل کنی و حرص نخوری... حتی ممکنه از سرسختی نی نی خوشت بیاد و دوستش داشته باشی... حتی اگه خوشگل نباشه و حتی اگه جیغ زدن خوشگلی معمولیش رو هم گم کرده باشه... حتی ممکنه یه لحظه نگاه خیسش بخوره به چشای نگرانت... ممکنه بغل بازتو نشونش بدی و حتی تا یه درجه سرشو بچرخونه به کنجکاوی، بگیریش توی بغلت و بیاری بالا صورتشو تا صورتت و بچسبونیش به سینه ت و نازکـِـشون توی گوشش حرف بزنی براش... ممکنه کنجکاوی ساکتش کنه... ممکنه کمی که از کنجکاویش بگذره بازبرگرده و نگاه کنه به چشای خندونت و تا یه نازی دیگه بهش بگی بغض کنه و خودش سرشو بذاره روی شونه ت و این بار از ته دل کوچولوی بی تابش گریه کنه... همچین که دلت نخواد دیگه چیزی بگی و بخواد تو هم سرتو بذاری روی سر کوچولوش و آروم گریه کنی... اما خب بازم می گی "نه... نگو... الان می برمت از این جای بدِ بد"... گریه هم که اصلا نباید کنی
بعد ممکنه یهو یه باد کوچولوی خنک بیاد و ممکنه نی نی که ته دلشو خالی کرده سرشو بالا بیاره تا کمی هوا بخوره... چشاش دیگه بازن و آروم... اما خیس ِ خیس... ساکت هم که باشی فرقی نمی کنه اما بره دل خودت هنوز داری نازشو می کشی... تماشاشو تماشا می کنی و چشاشو می چرخونی با اشاره دستت که دزدیده باشی فرصت بیحوصلگی رو ازش
ممکنه نبوسیده باشیش هنوز که سر ایستگاه باباش صدا بزنه مامانشو... مامانش هم با هول چنگ بزنه و بگیردش از بغلت و تو نبوسیده بسپریش بغل مامانش و نبوسیده باهاش بای بای کنی
بعد بشینی و هی آهنگ گوش کنی و بغضتو قورت بدی تا دیگه نتونی
Thursday, October 11
Gipsy, Gipsy... Where will I be tomorrow?
In fair Paris in the year of our Lord
1482
A tale of love and desire
We the artists of stature unknown
In sculpture and verse
Will attempt to transcribe
This tail for you and posterity
با عرض شرمندگی از کسانی که تابحال فکری به حال دسترسی به "یوتیوب" نکرده ن... فایل همه این لینکها، در دسترس و قابل ارساله
Wednesday, October 10
پری
خسته نباشم... تازه کشف کردم فیلم "پری" اقتباس موبهمویی از همین "فرنی و زویی" بوده! مهمتر اینکه نه از شباهتهای فرنی با پری، نه از شباهت زویی به داداشی، نه از کتاب سبز، نه از خودکشی داداش بزرگه، نه از داستان کشاورز روس... نه از هیچکدوم اینها به این کشف نرسیدم! کشف اینجا رخ داد... درست سر این جملهی مادر قصه
you all used to be so sweet and loving to each other it was a joy to see.
می خواستم اینجا یه سطح بندی مفصل کنم میل بقا رو.... شاید وقتی توی خوابهام شببیداری نکشیدم
Friday, October 5
Sunday, September 30
پرپر
-
گل نخریدهم تابحال جز برای پرپر کردن… هوس کرده بودم امروز هم اما دلم نیومد بیدلیل
پسر گلفروش نشسته بود و گلبرگهای پلاسیده رو جدا میکرد… پای پاهاش همونی بود که من هوس کرده بودم… یه کپه گلبرگ… دلم می خواست جمعشون کنم … چیزی اما نمیگذاشت… دل نداشتم
-
بیهوا گفت خبر نداری؟ …؟… رگش رو زده و فعلا نمیاد…
معذرت خواهی کرد که ناگهانی گفته
-
گفت اومده بود سراغت… دلم ریخت… ترسیدم… دل دیدنش رو نداشتم…
برگشت
اومده بود برای حساب و کتاب… دل تماشاش رو نداشتم… گفتم حتمأ، فلان روز وفلان ساعت… لابلای تشکرش شروع کرد به توضیح و یکدفعه مچش رو گرفت جلوی چشمم…
آشوب دلم بیرون نریخت… مچم سوخت
-
دل تماشا ندارم
Thursday, September 27
Some ONE
یک طرح اندام نشسته بر تن نگاههای آشنا... یک روح... یک تمنا
دلتنگتم؟ یا دلتنگمی؟
Tuesday, September 25
بلع
نمیشود دراز کشید و خوابید کنارت
میشود به هق هق زنانهای نگاه کرد و درد کشید و درد را خشم کرد و کوبید به صورت دل... میشود به مویههای مردانهای بغض کرد و بغض خشک را مثل سفره رنگین شبانه بلعید... الله ِ دارچینی روی شله زرد را هم... میشود مدام بلعید، اما نمیشود دقیقهای خوابید
میکاهم دقیقه به دقیقه تا همسایگی تنات که دیگر آنقدر خستهام که آغوش سنگیات را بخواهم برای خواب...
کسی چه میداند خواب کدامست و بیداری کدام... درد کدام و آرامش کدام... زندگی کدام و مرگ کدام... ما ماندهایم و تو در گور، یا ما در گور و تو جان به در برده... فرقی که نمیکند... با تو نبودن کافیست... به تو که میرسیم بهانههای همه بغضها گره میخورند به هم و به اسم تو آب میشوند... من اما به این رسمهای جمعی بغض و گریه عادت نمیکنم... خستهام فقط و دلم همان خواب آرام و امن دختربچه شش ساله کابوس دیدهای را میخواهد که به بسترت پناه میآورد... کنارت به موازات برشهای سنگها و حاشیه گلهای سفید... میایستم... مینشینم... زمین میخورم... میایستم... نمیشود اما که دراز بکشم و بخوابم... اگر نمیدیدند این چشمهای خیس مضطرب کشف نشانههای درد در یکدیگر... اگر دست میکشیدیم از این عادت باهم بودنهای مشدد خستگی... اگر میشد چشمی نباشد... دراز میکشیدم و میخوابیدم و تن میسپردم به استحالهای شبیه تو... خواب... خواب... آنقدر که بیداری را فراموش کنی... شبیه تو
Saturday, September 22
برگها
یادی از چیزی ندارد دیگر پاییز جز برگریزان تو
مثل همیشه آمد روزی، اما تو... برخاستی که برای همیشه بروی
دیگر تجزیه شدهای
شبیه رزها و مریمهای هر هفته و ماه و سال... تجزیه... به برگهای پراکنده زیباییت... به خاطرات تکهپاره از پیراهنهات... به بریدههای طلایی زمان، ثانیههای پلک زدنهات... به تمام پودهای ریخته از تارت
صدا زدن جمعت نمیکند... تجزیه شدهای
به شیوه راه رفتنت، نشستن، خندیدن، گرییدن، نوازشت... به تکههای زیباییت، گرههای موهات، نازکای ابروهات، شکل لبخندت، خم پنجاه ساله پلکهات، طراوت پوست مهربانیهات، رد انگشتت بر غبارها... به هزاران طنین صدا، کلمه، قصه، ترانه، آه...... آه... دیگر تمام تجزیه شدهای... روی خاکها و ثانیهها ریختهای که نمیشود گذشت و حریص دیدن همه برگها نبود
تمام بادها وزیدند برای بردنت... آهها بازت نمیگردانند
Friday, September 21
تهدید
منشأ اضطراب، ترسه؟ احساس تهدید؟
Could be
Tuesday, September 18
یارالار
چیزی فرو ریخته
نه که امروز با گریه های پیرزن و ناله ش که " بالالار، قارنیمدا یارا وار..."، و نه حتی با موندن پای پیرمرد راننده لای دری که جوونک فحاش هل داد و روش بست... با اینا امروز فقط فهمیدم که... دلم میخواد بغل کنم آدما رو
و حسرت میخورم که چیزی ندارم جز همین بغل کوچیک
Sunday, September 16
خلوص
Franny and Zooey
..."I just quit, that's all," Franny said. "It started embarrassing me. I began to feel like such a nasty little egomaniac." She reflected. "I don't know. It seemed like such poor taste, sort of, to want to act in the first place. I mean all the ego. And I used to hate myself so, when I was in a play, to be backstage after the play was over. All those egos running around feeling terribly charitable and warm. Kissing everybody and wearing their makeup all over the place, and then trying to be horribly natural and friendly when your friends came backstage to see you. I just hated myself. . . . And the worst part was I was usually sort of ashamed to be in the plays I was in. Especially in summer stock." She looked at Lane. "And I had good parts, so don't look at me that way. It wasn't that. It was just that I would've been ashamed if, say, anybody I respected--my brothers, for example--came and heard me deliver some of the lines I had to say. I used to write certain people and tell them not to come." She reflected again. "Except Pegeen in 'Playboy,' last summer. I mean that could have been really nice, only the goon that played the Playboy spoiled any fun it might have been. He was so lyrical--God, was he lyrical!"...
Gerald Rosen, in his short 1977 book Zen in the Art of J. D. Salinger, observes that Franny and Zooey could be interpreted as a modern Zen tale, with the main character, Franny, progressing over the course of the novel from a state of ignorance to the deep wisdom of enlightenment.
You may also like to take a look at this link:
http://www.gradesaver.com/classicnotes/titles/franny/
Thursday, September 6
Socializing
کی میفهمه این بشر صفر و یکش قاطی شده؟! اونایی هم که میفهمن، لااقل وقتی یکها رو صفر میبینن، صفرها رو هم یک نمیبینن
حالا هر وقت مثل سنگ میشینم و تماشا هم نمیکنم میگن اَه اَه چه مغرور... هر وقت هم آروم میخندم میگن چرا پوزخند میزنی
همینه که عشق چال میشه وقت تلاش برای گسترش روابط عمومی
تا یه مدت هیچ ادب اجتماعی حالیم نیست که به کسی رحم کنم! حوصله هم ندارم
تمرین باید کنم... شاید باز هم خالص بشم
Wednesday, August 29
ماه
ماه شب چهارده توی آسمون مشهد قشنگتره
شاید تصور من بود
ولی قشنگتر بود
امشب ماه تهران رو هم دیدم
...
یه قدم مونده بودم به گفتن که "من بخود نامدم اینجا که به خود بازروم"... ولی حتی گفتن همین هم لازم نشد
دلخوشم
از و به حوادثی که دست من نیستند
باز رها هستم
سبک
Wednesday, August 22
....
از اینجا
تا عمق خانه
..............................
خالی
از پرده گوشها
تا عمق افکار
.............................
خالی
همه هستند و صداها... آه
تنها شمایید که آه نمی کشید
Sunday, August 19
نهنگی هم
با ترس از بدحال شدنم گفت دختربچه ای که چندوقت پیش بخاطر بیماری ناشناخته مغزیش تصویربرداریش کردیم، توی آی سی یو بستریه... گفتم می دونستم، معلوم بود
تا حالا برای به گل نشستن یه نهنگ و مثله کردنش، بلاخره ترکید این سنگ بغض
راننده جوون تاکسی با سرعت زیاد و فاصله کم توی بزرگراه می روند... به کمربند فکر کردم و نبستمش... شاید می مردم... ولی شاید فلج می شدم... شاید
دیوونگیه... باشه... جایی که عقل کم میاره خب کم آورده... باید کنارش گذاشت... اما فقط وقتی کم میاره
Friday, August 17
Life is elsewhere
مطمئن بودم نخریدمش و ندیدمش و نخوندمش... و کشفش از لابلای کتابها باید حالا، همراه عرق ریختنهای تب این ادولت کلد، رخ می داد
Wednesday, August 15
Adult Cold
فرق زیادی نبود بین من، که دلم می خواست روی آسفالت خیابون دراز بکشم و از زمین و هوا داغی آفتاب رو بگیرم، با همه اونهایی که بیقرار سایه ی چند تا برگ و خنکی چند قطره آب و سبکی یه باد از آفتاب فرار می کردن
من فقط کمی سرما خورده بودم
Friday, August 10
Heaven
HEAVEN
رو تماشا می کرد. بعد از دیدن صحنه آخر بلند شد و درحالیکه برمی گشت خونه شون گفت: این باید یکی دیگه هم داشته باشه...یه اتفاقیش مونده!!!!!!
Wednesday, August 8
Vivo Per Lei Lyrics
(I live for her, you know, since)
la prima volta l’ho incontrata
(the first time I met her)
non mi ricordo come ma
(I do not remember how, but)
mi è entrata dentro e c’è restate
(she entered within me and stayed there)
Vivo per lei perchè mi fa
(I live for her because she makes)
vibrare forte l’anima,
(my soul vibrate so strongly)
vivo per lei e non è un peso.
(I live for her and it is not a burden)
I have a love the same as you
under I know you’ll never give me
It doesn’t matter what I do
It suuden hurt you want to see me
Though I said it’s far too much
Hoping to feel this magic touch
But now it’s here to make me love again
una musa che ci invita
(She is a muse who invites us)
I dream nothing stop this sweet touch
attraverso un pianoforte
(Through a piano)
la morte è lontana,
(death remains far away)
io vivo per lei.
(I live for her.)
Now that muse will kept cope
It does occur to know beside us
You are the one who gives me hope
Correct: è un pugno che non fa mai male
Vivo per lei lo so mi fa
(I live for her. I know she makes me)
girare di città in città,
(travel from town to town)
soffrire un po’ma almeno io vivo.
(and suffer a little, but at least I live)
All I hear is the music playing.
Vivo per lei dentro gli hotels
something deep inside me saying
Vivo per lei nel vortice
(I live for her in the vortex)
Attraverso la mia voce
(Through my voice)
si espande e amore produce.
(it expands and produces love.)
Vivo per lei nient’altro ho
(I live for her, I have nothing else)
e quanti altri incontrerٍ
(and how many others I shall meet)
che come me hanno scritto in viso:
(who, like me, have written on their faces)
io vivo per lei.
(I live for her)
Io vivo per lei
(I live for her)
sopra un palco o contro ad un muro…
(on a dais or against a wall)
I have a love that is so TRUE
…anche in un domani duro
(…also in a harsh tomorrow)
Calling me so you do
Ogni giorno
(Every day)
una conquista,
(a conquest;)
la protagonista
(the protagonist)
sarà sempre lei
(will always be her)
Vivo per lei perchè oramai
(I live for her because now)
io non ho altra via d’uscita,
(I have no other way out,)
perchè la musica lo sai
(because, you know, music)
davvero non l’ho mai tradita
(is something I have truly never betrayed)
I wanna hear the music play
So I suicide me it’s … to say
I’ll be always be there when you call
When you be the pray
Vivo per lei la musica.
(I live for her, music)
When you be the pray
Vivo per lei è unica.
(I live for her, she is unique)
someone to be hope
Io vivo per lei.
(I live for her)
Io vivo per lei.
(I live for her)
Tuesday, August 7
بهای یک تکان
Vivo Per Lei 1(I live for her)
Saturday, August 4
TO INFINITY
The electric and magnetic fields have the same frequency and are 90˚ out of phase with each other. This is because the change in the electric field generates the magnetic field, and the change in the magnetic field generates the electric field. For this reason, electromagnetic waves are self-propagating once started and continue out to infinity.
Can you feel the beauty and glory of this spectacular concept in physics? And how it is related to our feelings…
Thursday, August 2
زمان
زود از کاسهی امروزم ریخت
آنهمه شهد که آن سال بلند
هر شب از برکهی گل میچیدی
به عزا میمانم
و به درویش تهیکشکولی
که به تنهایی خود مشکوک است
به عذابی که فراموش شده
به درختی که پس از صاعقه میروید باز
در بهاری سنگی
و به بیداری بعد از کابوس
با همان وحشت پنهانی چشم
بگذر از این گور بینام -
بگذر از پروای مرداب -
شب خداحافظ تو را -
شب خداحافظ خداحافظ -
شب کویر تفت را آتش گرفت
روزها فکر زمان سلسلهی حادثه را
روی اندام تراوندهی خود میچیند
و سرانجام کسی
روی یک قطرهی حکاکی وقت
قامت حادثه را میبیند
و سرانجام کسی میبیند
مثل دیدار تو در کوچهی متروک صدا
1375
Saturday, July 28
ICU
برای هر بزرگ شدنی راهی باید رفت... خیابانی...جادهای... سرزمینی... آسمانی... من هیچ راهی نمیشناختم... اولین راهی که یادم دادی راه رسیدن به تو و دیدن تو و گفتن خسته نباشیدی ساده و تماشای چای خوردنت بود... باقی راهها مرا از تو دور میکردند... برای بزرگتر شدن... بزرگتر از تو شدن... با تو میرفتم و یاد میگرفتم راهها را... نامها را... گم نشدن را... پیدا شدن با سمت و سوهای اصلی را...
من اما کجاها بردمت
توی آمبولانس هستیم... جا تنگه
اینجا اورژانسه... پزشک متخصصشونو باید پیدا کنن
اینجا ریکاوریه... منو راه نمیدن
ICU
I see you… you can not see me… I touch you… you can still try to kiss me…
…
I can not see you…can you see me? ... I touch the ground... how will you kiss me?
Thursday, July 26
شکست
می دونی مرد کِی می شکنه؟
...نمی دونی
همیشه می شه داربست زد و جلوی شکستن رو گرفت... تقصیر خودته اگه می شکنی
اما
Tuesday, July 24
حرکت
از آسودگی بعضی روانها حیرت میکنم... گاهی فکر میکنم علیرغم همه چیز، ٰاگه کمی باهوشتر بودم شادتر نبودم؟ یا اگه دوستان بیقیدتر و باهوشتری داشتم... چرا مدام گمون میکنم "در این گیتی سراسر گر بگردی.... خردمندی نبینی شادمانه"؟... انگار چیزی تموم شده... "چیزی کم است" که هیچ چیز جاش رو پر نمیکنه... چیزی از همه چیز انگار... همه جا انگار
پیرزن روی زمین نشسته بود و یله شده بود به نرده های در بزرگ بیمارستان... گوشه ی پیشونیش رو به کف دستش تکیه داده بود و آرنجش رو به زانوی بلند شده ش... درست همون حرکتی که روزی کنار چهارچوب در کوچیک اتاق، قلبمو خراشیده بود
جاودانگی - میلان کوندرا
زن شصت یا شصت و پنج سالی داشت...... استخر را دور زد و راهی در خروجی شد. از کنار نجات غریق گذشت و پس از آنکه سه چهارقدم از او دور شد سرش را برگرداند، لبخند زد و دستش را برای نجات غریق تکان داد. در آن لحظه دردی در قلبم احساس کردم! آن لبخند و آن حرکت از آن ِ یک دختر بیست ساله بود! بازویش با آرامشی فریبنده بالا رفت، گویی بازیگوشانه توپی را با رنگهای شاد بهسوی معشوقش پرتاب میکند. لبخند و حرکت از ظرافت و فریبندگی برخوردار بود، اما صورت و بدن دیگر هیچ فریبندگی نداشت. فریبندگی ِ حرکتی بود که در نافریبندگی بدن غرقه شده بود. ولی زن گرچه میباید دانسته باشد که دیگر زیبا نیست، این مطلب را در آن لحظه فراموش کرده بود. در وجود همه ما بخشی هست که خارج از زمان به زندگی خود ادامه میدهد.
بخش اول- 2
آری من آن وقت مطلب را آنطور میدیدم، که اشتباه بود. حرکت زن چیزی از جوهر زن را متجلی نساخت، میتوان چنین گفت که زن، فریبندگی یک حرکت را برای من متجلی کرد. یک حرکت را نمیتوان به مثابه بیان یک فرد، به مثابه آفرینه او دانست(زیرا هیچ فردی نمیتواند حرکتی بیسابقه را، که مال هیچکس نباشد، خلق کند)، نیز، حتی نمیتوان حرکت را به مثابه ابزار شخص تلقی کرد، برعکس این حرکتها هستند که از ما به مثابه ابزار خود، به مثابه حاملان و وسیلهای برای تجسم خود استفاده میکنند.
بخش اول- 8
نقشه اگنس این بود که در لحظهای که به در خانه رسیدند دستهایش را دور گردن او حلقه کند و او را ببوسد، که بیشک این کار پسر را متحیر، بر جا خشک میکرد. اما در آخرین لحظه این میل را از دست داد، زیرا صورت پسر نه فقط غمگین نبود، بلکه عبوس و حتی کینهجو بود. آن دو فقط با هم دست دادند... مثل یک خواهر بزرگتر دلش برایش سوخت...همانطور که میرفت سرش را به سوی او چرخاند، لبخند زد و دست راستش را بالا برد، آسان، و روان، گویی توپی را با رنگهای شاد پرتاب میکند.
... وقتی دستش را تکان داد احساس دزدی و تقلب کرد. از آن پس دیگر از آن حرکت دست کشید و کلاً نسبت به حرکتها بیاعتماد شد... کوشید خود را به مهمترین حرکتها محدود کند و فقط از حرکتهایی استفاده کند که نشانه طرز بیان خاص او نباشد...
Saturday, July 21
زیرکی
مردم بلاهت هر یک از ما رو به قدری درک می کنن که نمایشش می دیم-
ابله ترین مردم کسانی هستن که بجای پنهان کردن بلاهتشون، سعی می کنن خودشون رو زیرک جلوه بدن-
تقصیر و مایه خوشحالی من و هیچ زن دیگه ای نیست که غالب مردها اینطورن -
مرتبه انسانی ما متناسبه با قابلیتمون در پذیرفتن مسئولیت رفتارهامون-
اغلب فکر می کنیم زیرکتر هستیم اگه مسئولیت رو به گردن دیگرون بندازیم-
در نتیجه: آه
Thursday, July 19
if i could
عرق و درد و داغی دستها... و لایه لایه های آرد سرخ شده که تند تند و قوی بر تن هم اضافه می شوند و از دل هم کم... روغن داغ؟... یک من سر تکان می دهد... اضافه می شود... و دیگر من با همان شتاب تقدیر آردها را زیر و رو می کند که روغن می پاشد روی دست...
به کنایه و خنده: - چشم خورده م... می دونید که تو این خونه فقط من چشم میخورم
...و می خندند... تو هم؟ ای کاش
...کنار ایستاده ام و چنان نفس می کشم که گویی س...ر
و سینه ام می سوزد
و الرحمن می خوانم
دروغ و دزدی و بلاهت... و بی که فراموش شود گمان می کنم کم است
و قیمت زمین... و فرق یک هفته... و سالهاست که هیچ چیز فرقی ندارد انگار
و مرد که نامرد می شود و کودکی که پدر ندیده است... زنانی که قصه را نشخوار می کنند... و من که نمی دانم به کجای کدام قصه شبیهترم... و کاش می شد کمی س...ر
تو هم
But I know
I didn't change your world
Monday, July 16
خنده
کنار راهم اما مسافر نه... نگاه نمی خرم اما نگاه می کنم
...که تاکجا خراشیده می شوم از رد هر نگاه
بخند و بگو باز بغض داری دختر
:و من پرم از طنین و آهنگ هزاران خنده
جوانکی که تن سایید و گذر کرد
دخترکی که به بازوی مردکی آویز شده بود و با چشمهاش هم
و مردکی که یقین کرده بود مهمانم
و مردکی که سوال کرده بود فراموش کرده ام برداشتن عینک را
...و مردکی که
...نه
نه...سوار این واژه ها و وزنهای کرخت و سنگین نمی شود حرفم... بغضم
بغض دارم دختر
Saturday, July 14
آب زندگاني
بزن در پرده چنگ اي ماه مطرب
May I be gay like every lark
Who lifts his life from all the dark
Who wings his why
Beyond because
Love is a deeper season
Than every reason
My sweat one
بردي از يادم
قانع به خيالي ز تو بوديم چو حافظ
براي شبي
مي خزند بر آب
بدر ماه و مه
Friday, July 13
Crash
James has a heavy car crash, which leads to death of the other driver. James and Helen, wife of the other driver, both badly injured from the accident, meet in the hospital. After returning to normal life, they have the same feelings for example about traffic. James tries a new life with driving a new car which is just the same as previous wrecked car. Feeling energy in driving, he makes love with Helen in his new car after giving her a lift. Through Helen, James meets Vaughan and his friends who are a group of car crash victims. Vaughan is sexually attracted in car crashes and their victims and their relations and works on a strange project about them all. Vaughan thinks of a car crash as a release of driver’s sexual energy.
James has got interested in his project and so has his wife Catherine. Catherine seems to be absorbed by Vaughan’s sexual energy. While James is driving Vaughan’s car, they go to a carwash. At the back seat of the car, Catherine invites Vaughan to her body. She gets badly wounded by his violent sex action. . . At home, James kisses every wound of Catherine’s body lovingly.
In the development process of the project, James does tattoos which Vaughan has designed for him. Then they also have sex in Vaughan’s car.
Vaughan has hit Catherine’s car in the parking, which James defines as a suitor’s action.
Next day, Vaughan chases Ballard’s car which leads to his accident and death: Car Crash of Vaughan!
Helen and her friend find Vaughan’s car and sleep together at its backseat.
James takes Vaughan’s car and chases Catherine’s car. Catherine unfastens her belt in order to accept his probable car crash or sexual action. Finally her car gets out of the road and turns over. She is injured, though not as much as her need. May be the next one…
Ctherine: In a private aircraft hangar.
Anyone could’ve walked in.
James: Did you come?
Ctherine: No
What about your camera girl? Did she come?
James: We were interrupted.
I had to go back to the set.
Ctherine: Poor darling.
May be the next one.
May be the next one.
James: Do you live here with Seagrave?
Vaughan: No, I live in my car. This is my workshop.
James: What exactly is your project, Vaughan? Book of car crashes? Medical study? Sensational documentary? Global traffic?
Vaughan: It’s something we are all intimately involved in: The reshaping of human body by modern technology.
Catherine: He must have fucked a lot of women in that huge car of his. It’s like a bed on wheels. It must smell of semen.
James: It does.
Catherine: Do you find him attractive?
James: He’s very pale, Covered with scars.
Catherine: Would you like to fuck him, though…in that car?
James: No. But…But when he’s in that car…
Catherine: Have you seen his penis?
James: I think it’s badly scarred…from a motorcycle accident.
Catherine: Is he circumcised? Can you imagine what his anus looks like? Describe it to me. Would you like to sodomize him? Would you like to put your penis right into his anus? Just thrust it up his anus? Tell me. Describe it to me. Tell me what you would do. Could you just kiss him in that car? Describe how you reach over. Unzip his greasy jeans. Take out his penis. Would you kiss it or suck it right away? Which hand would you…hold it in? Have you ever sucked a penis? Do you know what semen tastes like? Have you ever tasted semen? Some semen is saltier than others. Vaughan’s semen must be very salty.
James: Finish your story.
Helen: The junior pathologist at Ashford Hospital. Then the husband of a colleague of mine. Then hmm, a trainee radiologist. Then the service manager at my garage.
James: You had sex with all those men in cars? Only in cars?
Helen: Yes. I didn’t plan it that way.
James: Did you fantasize that Vaughan was photographing all these sex acts as though they were traffic accidents?
Helen: Yes. They felt like traffic accidents.
James: Do you see Kennedy’s assassination as a special kind of car crash?
Vaughan: A case could be made!
…
James: It’s all very satisfying. I’m not sure I understand why.
Vaughan: Well, that’s the future, Ballard…and you’re already a part of it. You’re beginning to see that for the first time there’s a benevolent psychopathology that beckons towards us. For example, the car crash is a fertilizing rather than a destructive event. A liberation of sexual energy, mediating the sexuality of those who have died with an intensity that’s impossible in any other form. Now, to experience that, to live that, that is… That’s my project.
James: What about the reshaping of human body by modern technology …..I thought that was your project.
Vaughan: That’s just a crude sci-fi concept. It just kind of floats on the surface and doesn’t threaten anybody.
James: Catherine! Are you all right?
Catherine: James! I don’t know.
James: Are you hurt?
Catherine: I think I’m all right. I think I’m all right.
James: May be the next one darling.
May be the next one.
Sunday, July 8
suddenly in sunlight
he will bow
did you love somebody
and have you the petal of somewhere
in your heart
pinched from dumb summer
Saturday, July 7
گر همچو من افتاده این دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم
با ما منشین اگرنه بدنام شوی
پریشان خاطرم
چون فلمکارهای میچینوکو
منقوش به سرخسهای درهم
عشقم اما چنین نیست
No matter what disaster occurred
She stood in desperate music wound
Wound, wound, and she made in her triumph
Where the bales and the baskets lay
No common intelligible sound
But sang, ‘O sea-starved, Hungry sea.’
خزان را نمی بینیم هنوز
تنها آوای باد بدشگونست
Friday, July 6
1000 mirrors
Monday, July 2
چکه چکه
باقی مانده ام و گلویی که تاربه تار از وزش انگشتهایتان تاب برمی دارد از بی تابی... مرهم که نیست، انگار دستهایتان زخمهایی را سرمی گشایند که تمام تنم را انگشت کرده ام و فشرده ام بر دهانشان... لبهای رنجتان می نشیند بر لبم و چیزی که برای مکیدنم نمانده، چرک را می مکند از تنم... چکه چکه... غرور هر چه ایستادن است خرد می شود و غبارمی شوم از پس عبورتان سرگردان... سرگردان...
Sunday, July 1
س+...+ه
س + مان+ ه = سمانه
س + تار + ه = ستاره
س + هام + ه = سهامه
س + پید + ه = سپیده
س + کین + ه = سکینه
س + عید + ه = سعیده
س + ورم + ه -= سورمه
س + لیم + ه = سلیمه
س + یار + ه = سیاره
همین... یه فکر بود... شاید بازی!
...نگاههای دزدیده... لبخندهای فروخورده... عشقهای پنهانی... دردهای بلعیده...
سالهاست بودنم را جیغ نکشیده ام آنچنان که وقتی زاده شدم
:دوست داشتم می شد روزی فریاد زد
سیب خوردم سیب
سیب کال اغوا
یا کراهتی نبود از گریه در چشمان خلق
خوب بود این مردم
دانه های دلشان پیدا بود
تا آفت زده ها را دانه دانه کند و دور ریخت یا دندان نکشید
Monday, June 25
چای
صبحی اگر تمام بایدهای بودنت را مثل تفاله های چای شب پیش بیرون بریزی، کجا چیزی شبیه دلیل برای دوباره برخاستن داری؟
روزهایت را نسیه می بخشی به زمان به انتظار... به انتظار بهایی که بیاورد روزی و بپردازد... این همه رویای توست... وقتی روزت را بی چای آغاز می کنی...
کافیست از همین نسیه بخشیدن هم خسته شوی... می دانی که اگر دقیقه های هرز گناه را نخواهی، تنها انتخاب خواب می ماند... خوابی بلند... که نیازی به دلیل برخاستن نداشته باشد...
Saturday, June 23
توازن
توازن معلق ِ بودن یعنی طناب را که رها کنی
هر دو سقوط کرده ایم
دیگر نمی توان چنگ زد به طناب رها شده از آویز حتی اگر تمام لحظات سقوطت را با تو بچرخد و برقصد...
توازن معلق ِ بودن یعنی یکی شدن ارتفاع سقوط در تمام لحظات
یعنی گناههای شبیه هم، شکستهای همزمان
داغهای همجوش، گدازهای هم راه
...یعنی آههای مکرر در امتداد هم
چاره ای نیست
وقتی از آویختن به هر ریسمانی، چنگ زدن به ریسمان معلق دیگری را برگزینی، زمانی لابد شاهد برهم خوردن توازن معلق ِ بودنت خواهی بود
بودنهایمان
بودنم
Monday, June 18
Friday, June 15
سلاخ خانه
بریده بریده چون سر گوسفندان سلاخ خانه ها
واژه ها را نمک زده به دندان می کشم
که نمیرد صدا، صدا که تنها ماندست
و خون شعر لخته لخته زیر پاهایم
شکافی از گردن تا ناف
فشار سینه را کم می کند آیا؟
و شاید حتی سوراخ کوچکی
در انتهای جناقم
یا بر حنجره ام
فرقی نمی کند
که خون بپاشد بیرون...
فشار را کم می کند آیا؟
Thursday, April 19
عبور باید کرد
Monday, April 16
Silence
حرمت واژه ها نیست که لبها را به هم می دوزد... هزار واژه و جمله در ذهن فریاد می شوند، اما لرزه ای بر لب نمی اندازند...
حرمت کلام هم نیست... وقتی آنچه به زبان نمی آید بر صفحه های کاغذ می خزد...
شاید اصلا این حرمت نیست که گلو را فلج می کند و لبها را لاشه های بی عصب...
شاید بیزاری از شنیدن است...
زمانی، خسته که می شدم از شنیدن، کر می شدم... به سادگی کر می شدم
حالا دیگر از شنیدن خودم خسته ام... و لال می شوم... به سادگی لال می شوم
در هر روحی، دو تن لااقل زیست می کنند و چنان چون مار به هم می لولند که در نگاه گم می شوند... آن که از درد فریاد می کشد به ثانیه های سکوت رجزهای آنکه ردای غرور می فروشد دل خوش میکند که شاید شنیده شود... و آنکه ثانیه ای می شنود به حساب لغزش تاری از حنجره ناشنیده می گذرد... و آنکه خبر دارد از آوازهای درنده گلوی غرور، و توانش هست که ثانیه ها را بشنود، سرانجام خسته می شود از حقیقت ثانیه ها و دروغ ساعت ها... و من خسته ام
گلویی هست که بغض را پیچیده به ردای غرور... بلرزد اگر ثانیه ای، ضجه درد است... سکوت
Friday, April 13
فصل
....
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند
....
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود
و در تنش فوران می کنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
Thursday, March 22
سالی که گذشت : من
چون اعتراف کاهش یابد خاطرات فزونی می گیرد.
انسان می تواند با اینکه از زندگی دل کنده است بازهم عمیقاً به خودش علاقه مند باشد
If a woman finds out uniqueness in leaving instead of living, then surely and gladly she would leave to be unique!
It’s hard having a scientific nature and living in this complex system of people, behaviors, senses, believes and needs….
مدتهاست انقدر خودمو پنهان کردم تا توی روابطم دردسر نداشته باشم که دیگه دستم به خودم نمی رسه....
--Thou wilt have to sing with passionate song, until all seas turn calm to hearken unto thy longing,--
خط می کشم که خالی ِ نگران ورقها را زیبا کنم با منحنی... خط می کشم که این خیال آهنگین بیقرار را آرام کنم با جوهررقص دستهام...
can you still hold me when I’m crying over no shoulder? hold me... can you pray for me? as I imagine that I’m praying for you? I just need your prayers…just yours... can you come and smile again? when I just make you cry, when I just cry…can you hide me in your arms again? From nightmares of childish dreams?... can you? can you still be? are you? where are you? can you come and smile again? come and smile again, when I can’t come and cry for you………………………………………………………………
دلم می خواد شبم رو کنار آتیش یکی از چادرها سر کنم و به لباس ساده و تکرار خواب آور زندگیشون خو بگیرم.... اما قانع نمی شم... مثل مردهای مغرور جاه طلبی که رخت سادگی به تن نمی کنن.... روح تمام اسبهایی که کشتم و اینجا دفن کردم رم می کنن و سم می کوبن که هنوز دشت، دشت تاختهای اونهاست، نه خواب عشایر آروم بی هیاهو....
Fishing needs some alive swimming fishes …… I need to collect their dead bodies
می بُری
Getting hopeless is a sin, and its punishment is being hopeless…
مگر باران بی امانی جای سنگ به هم بفشارد این خاکها را... ابر وسیعی که بادها بیاورند اما بادها نپراکنند
How long later?
Oh, the misery of all bestowers! Oh, the darkening of my sun! Oh, the craving to crave! Oh, the violent hunger in satiety!
Ah, there is ice around me; my hand burneth with the iciness! Ah, there is thirst in me; it panteth after your thirst!
In this unending fall that has begun long ago, with falling of every leaf, I find out the empty space of a previous existence.
خشک می شیم... و برای گفتن شب بخیر هم حساب و کتاب، و بعد تردید می کنیم...
عاشقي همين بايد باشه
کو میوهها را دایگان کو شهد و شکر رایگان
خشک است از شیر روان هر شیردان هر شیردان
دیدم چه تلاقی ناممکنی ست... تو درآبها زندگی می کنی و من در مردابها... تو غسل می کنی مدام و من واجب الغسل می شوم مدام... دیگر حتی نمی توانم امید ببندم به این قطره های شور که نمی دانم کِی و چگونه نازل می شوند... رگبار هم ناتوانست از شستن و بُردنم...باورنمی کنی؟ من هم... که تو فراموشم کرده باشی
گاهی برای من،
به همین سادگی... فرصت شیرین شدن یک روز هدر می ره... و ساده تر ازاین... خیلی ساده تر از این تلخ می شه... تنها، تلخ، ملتهب... و "صفر" هجوم میاره که: چادر هر لحظه از این لحظات رو که از سرش بکشی، همینه... بعد فرار می کنیم از این لحظه ها: بی نگاه، بی لمس، بی عطش آروم گرفتن میونشون... و فقط می پریم از سر لحظه ها...
برای نوشتن به همان اندازه قاعده وجود دارد که برای عشق. در هردو مورد باید تنها و بی اندرز رفت
عريان شده اي پس پرده تا ديبايي
خوشحالم که هیچ چیز به خواستهای بوالهوسانه من پیش نمیره
خورشید که غایب شب بلندت باشه، دیگه خاموشی گاه و بیگاه ستاره های آسمون چه تفاوت داره...
to be or to be?
انقدر سد کشیده باشی جابجای جریان فکرت، از ترس سیلاب، که برای یه نمه خیس شدن خیالت، باید دریا رو خالی کنی سر سدها
...!بی همگان به سر شود، بقیه ندارد
انگار تقدير هم از ساييده شدن به تقدير ديگري
Wasted moments won't return
And we will never feel again