زمانی، خسته که می شدم از شنیدن، کر می شدم... به سادگی کر می شدم
حالا دیگر از شنیدن خودم خسته ام... و لال می شوم... به سادگی لال می شوم
بریده بریده چون سر گوسفندان سلاخ خانه ها
واژه ها را نمک زده به دندان می کشم
که نمیرد صدا، صدا که تنها ماندست
و خون شعر لخته لخته زیر پاهایم
توازن معلق ِ بودن یعنی طناب را که رها کنی هر دو سقوط کرده ایم
دیگر نمی توان چنگ زد به طناب رها شده از آویز
حتی اگر تمام لحظات سقوطت را با تو بچرخد و برقصد...
توازن معلق ِ بودن یعنی یکی شدن ارتفاع سقوط در تمام لحظات
یعنی گناههای شبیه هم، شکستهای همزمان
صبحی اگر تمام بایدهای بودنت را مثل تفاله های چای شب پیش بیرون بریزی، کجا چیزی شبیه دلیل برای دوباره برخاستن داری؟
باقی مانده ام و گلویی که تاربه تار از وزش انگشتهایتان تاب برمی دارد از بی تابی... مرهم که نیست، انگار دستهایتان زخمهایی را سرمی گشایند که تمام تنم را انگشت کرده ام و فشرده ام بر دهانشان... لبهای رنجتان می نشیند بر لبم و چیزی که برای مکیدنم نمانده، چرک را می مکند از تنم... چکه چکه... غرور هر چه ایستادن است خرد می شود و غبارمی شوم از پس عبورتان سرگردان... سرگردان
...و بحث می کنند و من سکوت... و فکر می کنم کم است
دروغ و دزدی و بلاهت... و بی که فراموش شود گمان می کنم کم است
و قیمت زمین... و فرق یک هفته... و سالهاست که هیچ چیز فرقی ندارد انگار
و مرد که نامرد می شود و کودکی که پدر ندیده است... زنانی که قصه را نشخوار می کنند... و من که نمی دانم به کجای کدام قصه شبیهترم... و کاش می شد کمی س...ر
ولی کم است... نفس هم کم است... ولی کم است... چنان می رود دستم.... به لب که ...... ولی کم است...تو هم
من اما کجاها بردمت:توی آمبولانس هستیم... جا تنگه
اینجا اورژانسه... پزشک متخصصشونو باید پیدا کنن
اینجا ریکاوریه... منو راه نمیدن
ICU
I see you… you can not see me… I touch you… you can still try to kiss me…
…I can not see you…can you see me? ... I touch the ground... how will you kiss me?
روزها فکر زمان سلسلهی حادثه را
روی اندام تراوندهی خود میچیند
و سرانجام کسی
روی یک قطرهی حکاکی وقت
قامت حادثه را میبیند
و سرانجام کسی میبیند
مثل دیدار تو در کوچهی متروک صدا
فرق زیادی نبود بین من، که دلم می خواست روی آسفالت خیابون دراز بکشم و از زمین و هوا داغی آفتاب رو بگیرم، با همه اونهایی که بیقرار سایه ی چند تا برگ و خنکی چند قطره آب و سبکی یه باد از آفتاب فرار می کردن... من فقط کمی سرما خورده بودم
دیگر تجزیه شدهای
شبیه رزها و مریمهای هر هفته و ماه و سال... تجزیه... به برگهای پراکنده زیباییت... به خاطرات تکهپاره از پیراهنهات... به بریدههای طلایی زمان، ثانیههای پلک زدنهات... به تمام پودهای ریخته از تارت
صدا زدن جمعت نمیکند... تجزیه شدهای
به شیوه راه رفتنت، نشستن، خندیدن، گرییدن، نوازشت... به تکههای زیباییت، گرههای موهات، نازکای ابروهات، شکل لبخندت، خم پنجاه ساله پلکهات، طراوت پوست مهربانیهات، رد انگشتت بر غبارها... به هزاران طنین صدا، کلمه، قصه، ترانه، آه...... آه... دیگر تمام تجزیه شدهای... روی خاکها و ثانیهها ریختهای که نمیشود گذشت و حریص دیدن همه برگها نبود
تمام بادها وزیدند برای بردنت... آهها بازت نمیگردانند
:اول
کابوس
:بعد
تو
توالی منطقی خواب و بیداری
فقط چشم میگردانم و هی میچرخانم و باز باید بگردانم... خستهام از تماشا
دلتنگی؟؟؟سر هم؟یعنی چی؟
Will: It feels a long long long way, right now, from where it needs to be. I wish we could unsay and unhurt back to wherever that is, and start again.
Liv: And how far back?
Will: I remember you bit me. You were angry with me and you bit me. I don’t remember why.
Liv: I don’t know why either, but I remember I bit you.
Will: You really bit me. And I thought we were very close. We were.
Motion is a way to release the additional energy of the body. When the person is sitting on a chair for a while, and there is a source of a kind of excitement (the lecture, the lecturer, or a hot person sitting in neighborhood or in the eye-vision (!), or even the individual’s physiology at that moment), body finds a way to release the high excessive energy which is just foot shaking. Actually, this release of the energy can be considered as the main reason of foot shaking. Since getting bored or nervous or stressful could be other kinds of the energy imbalance of the body.
حس یه زن وقتی داره تصمیم می گیره جنین ناقصی رو که به هزار زحمت صاحب شده، سقط کنه
و آهکی شدم،
صبور و سخت و بینگاه،
بیفروغ...
بینبوغ
گناه توست؟
که ایستاده ای ، نگاه را بجای دستها
روانه ی نیاز من در این سقوط کرده ای
صخره
دردیست که زمین میزاید
تا به آب های شور دریا
مرهمش گذارد
صخره دردیست بزرگ
که از خشمی فروخورده میروید
از این روست
که چشمان ِ صخرهای دارم
بیزارم از شکستن... از خرده شیشه بودن سر راه بیزارم... از ترسناک یا ترحم برانگیز بودن... از اینکه جای پنجه ی مصیبت روی تیکه های صورتم باشه... از اینکه با یه نگاه بشه نسبتم داد به یه قصه سوزناک... از اینکه با یه کلمه بشه حواله م کرد به یه راه نجات... از اینکه بخاطر من، تفی به صورت زندگی انداخته بشه... از اینکه شبیه قربانی ها باشم... از اینکه ترسویی ادای شجاعت درآره بخاطرم... از اینکه دلی بلرزه و بترسه از تقدیرم... از اینکه وجدانی بترسه از آهم
برای همینه که به هیچ چیز چنگ نمی ندازم به بهانه ی وفاداری
و لجوجانه بیوفایی می کنم
عاشقی مان پریشان شده در پراکندگی شهرها... سفر می کنیم و در گذر از هر دوراهی، به راهی که برنگزیده ایم خیانت می کنیم
بهگاه که نوازش باید، کلمه دشنامیست
آنگاه، در گریز از گفتن و شنیدن لذتی هست که نیابی در نشستن و گفتن و شنیدن
آنگاه، در گریز لذتی هست
بیدرد
وقتی هزارپا داره به هزار تا منظرهی روبروش فکر میکنه و برای حرکتهاش برنامهریزی و حساب کتاب میکنه، یا حتی با بوی تن هزارپای دیگهای مشغوله، یه نویزی توی ذهنش هست... گاهی داغ... گاهی سنگین... که نمیفهمه از کجاست... شاید مال پای نود و سومه... شاید هم مال پای صد و دوم... که داره بینظم خودشو پرت میکنه اینور و اونور... شاید هزارپا بلغزه کمی... شاید صد و دو به نود وسه نزدیکتر بشه
اینکه به گمانم خواب فرشها صاف نمیشود نشانه است
اینکه کمدها صاف کنار هم نمیایستند
اینکه آردها طعم سابق را ندارند برای پختن حلوا
اینکه هرچه میتکانی خانه را، همیشه همه چیزش غبارآلود است
اینکه خانه تا بینهایت خالی است
اینها نشانههایش هستند وقتی دیگر نمیخواهم صاف چشم بدوزم به نبودنت